مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

مانترا

مانترا و آنیتا و بهراد

       سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. همین الان بابایی بهم زنگ زد . بیدار بودی. داروهات رو خورده بودی. انگار حالت داره بهتر می شه. سرفه هات کمتره. اما همچنان آبریزش بینی داری. خب می دونم طول می کشه. اما همین که سر حال باشی کافیه. دیشب برامون یه عالمه آواز خوندی. فک کنم  یک ساعت مشغول بودی. منم داشتم برات روبالشی می دوختم . از پنجشنبه شب مهمون داشتیم . عمه آناهیتا با هدا و نینیش  آنیتا با پورشنگ و نینیش بهراد اومدن خونمون. مادرجون هم جمعه صبح اومد. تا دیشب خونمون شلوغ بود. کلی بهت خوش گذشت. دوشت داشتی با آنیتا و بهراد بازی کنی.  آنیتا الان سه ماه و نیمشه . بهراد  هم دو سال و نیم. بهراد با ا...
16 اسفند 1393

دوباره دکتر

      سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر.الان تو خوابیدی. وقتی می اومدم توی آخرین لحظه بهت شیر دادم و از خونه اومدم بیرون. دیروز بعد از اداره  بردیمت دکتر. اونقد مطب دکتر شلوغه که دکتر یه سره هست . از صبح تا غروب. خب تو خیلی با مزه شده بودی. وقتی اومدی توی مطب تاب و چرخ و فلک رو دیدی شروع به خندیدن کردی. بعد گذاشتمت روی چرخ و فلک  یه خورده چرخوندمت خوشت اومد. بعد نوبتمون شد رفتیم تو. دکتر معاینت کرد. وقتی  به دکتر گفتم بلدی دست بدی اول باور نکرد . براش توضیح دادم چه کارایی بلدی بکنی . دستتو نگه میداری یکی درمیون می زنم بهش. بای بای بلدی. تازه دیشب سینه زنی هم یاد گرفتی . من برات ممد نبودی ببینی می خونم ت...
14 اسفند 1393

تو و موژان

    سلام مانترا کوچولو. عزیز دلم. فک کنم الان هنوز خواب باشی. هنوز حالت خوب نشده. سرفه هات کمتر شده اما آبریزش بینی داری. دیشب هم خوب نخوابیدی. ده دفعه بیدار شدی و دوباره خوابیدی. دو بار هم نصفه شب شیر خوردی. یک کم نگران شدم. آخه داری دندون هم در میاری. خیلی گناه داری. آخه خیلی کوچولویی. تحمل ندارم اینقد درد بکشی. امیدوارم زودتر حالت خوب بشه. دیشب موژان اومد خونمون. چقد ناز شده. تو  اول یه خورده با دایی و زندایی غریبی کردی اما بعدش دوست داشتی با موژان بازی کنی . فقط یکماه و نیم از تو کوچیکتره. با هم دیگه نشستین کارتون نگاه کردین. صحنه جالبی بود. موژان هنوز نمی تونه خوب بشینه مامانش نگهش میداره. بعد که خسته شدی دوباره شروع...
12 اسفند 1393

زودتر خوب شو

      سلام مانترا کوچولو. دختر قشنگم. صبح که میومدم خوابیده بودی. دیشب اصلا نخوابیدی . صد بار بیدار شدی. فکر می کنم گلو درد داری. اولین بار  بود که می دیدم سرفه می کنی. فکر می کردم داری بازی می کنی . اما نه واقعی بود. گلوت چرکی شده . نمی دونم چرا یهویی اینطوری شدی. اصلا دیشب نتونستی بخوابی. همش بیدار می شدی . گریه می کردی. یه خورده من بغلت می کردم. یه خورده بابائی . چقد ناراحت شدم . تا حالا هیچوقت اینقد مریض نشده بودی. کلا تا حالا فقط  دو بار سرما خوردی. یکبار دکتر بردیمت دارو خوردی. ولی دفعه دوم زود خوب شدی . اصلا هم بهت دارو ندادیم. ولی من بعید می دونم  ایندفعه رو خودت خوب بشی. باید ببریمت دکتر. اصلا...
11 اسفند 1393

گفتی مامان بابا

       سلام مانترا کوچولو. دیروز خیلی منو هیجان زده کردی. تا حالا هزار بار توی عالم خودت ماما و بابا گفتی اما هیچوقت در جواب من نگفته بودی. دیروز یه تیکه نون دستت بود و با خودت حرف می زدی هی من زیر گوشت گفتم بگو بابا بگو بابا بعدش آروم گفتی بابا وای بابائی اونقد خوشحال شد که قرمز شده بود. بعدش هم گفتی ماما. چقد باحاله وقتی  تصور می کنم می خوای حرف بزنی ذوق مرگ می شم. پس توی شش ماه و سه هفتگیت اولین بار  آگاهانه گفتی مامان و بابا . چقد لذت بخشه. در ضمن دیشب برای اولین بار بهت آبمیوه دادم که  اندازه یه استکان خیلی کوچولو  بود. آب هویج و آب سیب . نوش جونت.  ...
10 اسفند 1393

چقدر تو ماه شدی داری بزرگ می شی.

      سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. امروز صبح وقتی داشتم آماده می شدم بیام اداره بیدار شده بودی. واااااااای خیلی با حال شده بودی. وقتی بیدار می شی می بینی ما پیشت هستیم  از خنده ریسه می ری. می دونی چی شد؟ یه عالم برات نوشته بودم. نت قطع شد. و همش پاک شد. دارم دوباره برات می نویسم. امروز صبح داشتم آماده می شدم. تو بیدار شده بودی داشتی منو نگاه می کردی. همینطوری می خندیدی. اومدم بغلت کردم و یه عالمه پاهاتو بوسیدم. چقدر ماه شده بودی. و چقد سخت بود که داشتم ازت جدا می شدم. دیگه داری بزرگ می شی.  تشکی که وقتی  می خواستی به دنیا بیای برات دوخته بودم ، قدش برات کوچیک شده. دیشب برای یه تشک بزرگ تر نشتم برا...
9 اسفند 1393

تو دختر عزیز منی

     سلام مانترا کوچولو ی من. صبح بخیر. تازه رسیدم اداره و دلم پیش تواه . دلم خواست بیام یه خورده برات بنویسم. از وقتی دلم می خواست برای تو چیز بنویسم- از اون موقعی که توی دفتر می نوشتم- توی ذهنم تصور نکرده بودم خاطراتت رو برات بنویسم. شاید بعضی مواقع به اشاره هایی به خاطرات بشه و البته موضوع این نوشته ها بر اساس رویدادهایی که در مورد تو اتفاق می افته. اما  دوست داشتم وقتی دارم توی دلم باهات حرف می زنم یا تلاشمو می کنم تا تو به شیوه ای رشد کنی که انسان خوبی باشی، برات بنویسم. دوست داشتم بدونی توی دلم چی می گذره. چقدر تو برامون مهمی و همه تصمیم های زندگیمون به تو  بستگی داره. خب من در مورد تو تقریبا نگران نیستم. ...
6 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد