مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

دوسالگی

 سلام مانترا جونم. دختر شیطون مامان و بابا. بعد از مدت ها دوباره اومدم سراغ وبلاگت. داشتن یه مامان پرمشغله همینم می شه. تقریبا چهاماه می شه که می ری مهد. البته دو تا مهد رو نپسندیدی و اصلا  حاضر نبودی حتی یک لحظه هم توشون بمونی. بلاخره به این یکی رضایت دادی. هر چند امکانات اون دوتای قبل بهتر بود. اما خب ناچار شدیم که بپذیریم توی این مهد بمونی. همینکه اونجا راحت باشی کافیه. راستش اوضاع اونطوری که من فکر می کردم پیش نرفت. و تو هنوز حرف نمی زنی. یعنی فقط از یک سری واژه ی محدود استفاده می کنی. البته ما برای این موضوع پیش متخصص بردیمت. و گفت فعلا نمی شه مشکلی رو تعیین کرد. اما همه چیز طبیعی به نظر میاد. خب پدر و مادر همیشه نگران هستن. و...
23 مرداد 1395

اولین سفر

سلام مانترا جونم. عزیز دلم. دختر معصومم. دختر قشنگم. آخ که چقدر عاشقتم. خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا. ساعت حالا 5 دقیقه به عصر روز شنبه اول اسفنده. تو هم از خستگی گرفتی اینجا خوابیدی. بابایی چند روزه مریضه. تو هم امروز مریض شدی. وقتی از اداره اومدم خواب بودی. اما باید عوض می شدی. داشتم عوضت می کردم بیدار شدی و با بی حالی گریه کردی. بعدش فهمیدم تب داری. اصلا همون موقع هم تنت داغ بود. اما بابایی متوجه نشد. سریع بهت استامینوفن دادم. و کتوف. تو تقریبا نیم ساعت گریه کردی. بعدش سر حال شدی و شروع کردی به شیطونی. تا نیم ساعت پیش که دیگه افتادی توی رختخوابت. قبلش بهت لوبیا دادم. با کمی تخم بلدرچین. یعنی یه دونش رو هم نخوردی. در ضمن برات ننوشتم که ع...
1 اسفند 1394

روزهای زندگی

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخش منو که زیاد اینجا نمیام. هر بار تصمیم می گیرم بیشتر بیام، اما هر بار فاصله ی اومدنام بیشتر می شه. شاید بخاطر اداره ست. اما دلم می خواد بیشتر باهات وقت بگذرونم. اینقدر با مزه شدی که  حد و حساب نداره. هنوز حرف نمی زنی. اما بیش از هر بچه ی دیگه ای که توی عمرم دیدم، شیطونی می کنی. و من و بابایی کیف می کنیم از کارات. حتی وقتی حالت خوب نیست هم شیطونی های خودتو داری. الان بابایی تو رو برده حموم. کلی بهت اونجا خوش می گذره. یکساعت توی آب بازی می کنی. دو سه روز مریض بودی. سرما خورده بودی . پنجشنبه خاله فیروزه و فرشته اومده بودن اینجا. دایی امیر هم اومد. کلی با بهار و بیتا بازی کردی. البته وقتی خاله و فرشته رو دید...
8 آذر 1394

روزهای زندگی

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخش منو که زیاد اینجا نمیام. هر بار تصمیم می گیرم بیشتر بیام، اما هر بار فاصله ی اومدنام بیشتر می شه. شاید بخاطر اداره ست. اما دلم می خواد بیشتر باهات وقت بگذرونم. اینقدر با مزه شدی که  حد و حساب نداره. هنوز حرف نمی زنی. اما بیش از هر بچه ی دیگه ای که توی عمرم دیدم، شیطونی می کنی. و من و بابایی کیف می کنیم از کارات. حتی وقتی حالت خوب نیست هم شیطونی های خودتو داری. الان بابایی تو رو برده حموم. کلی بهت اونجا خوش می گذره. یکساعت توی آب بازی می کنی. دو سه روز مریض بودی. سرما خورده بودی . پنجشنبه خاله فیروزه و فرشته اومده بودن اینجا. دایی امیر هم اومد. کلی با بهار و بیتا بازی کردی. البته وقتی خاله و فرشته رو دید...
8 آذر 1394

درد دل مامان

سلام مانترا جونم. من دوباره اومدم. راستش دوست دارم برات بنویسم. هر چی. از اینکه وقتی بلند بلند می ختدی من و بابایی چه قدر ذوق می کنیم. چقدر خوشحال می شیم. روی شکمت صدا درست می کنیم . تو غش می کنی از خنده. راستی . جدیدا ها یه کار دیگه هم می کنیم. من تو رو میندازم سمت بابایی ، بابایی میندازه سمت من. می دونی خیلی هیجان زده می شی. اولا فکر کردم شاید بترسی. بعدش دیدم خودت دوست دوست داری اینکارو. وقتی قطع می کنیم میخوای که ادامه بدیم. به این می گن شیطنت مطلق. یه کاری هم من می کنم . می رم روی خوشخواب تختمون بپر بپر می کنم، تو غش می کنی از خنده.  موهات بلند شده. می شه بالای سرت جمع کرد. خیلی خشگل می شی. رفته بودیم خونه مادرجون، دو روز صبح که ...
8 مهر 1394

درد دل

سلام مانترا جونم .  عزیز دل مامان. ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم. بعضی وقتا میام بنویسم میبینم این نت ایراد داره. نمی شه. بعضی وقتا کاری پیش میاد. ولی کلا بهانه آوردن بی معنیه.باید بیشتر بیام اینجا. آخرین باری که برات نوشتم هنوز خوب راه نمی رفتی . یک ماه پیش بود. هشتم.شهریور. جمعه ی همون هفته یعنی سیزدهم بود. موژان با دایی و زندایی اومده بود خونمون. تو خیلی هیجان زده شده بودی. همش دوست داشتی با موژان بازی کنی. حتی بغلش کردی بوسیدیش. بعدش از شدت هیجان از جات بلند شدی شروع کردی به راه  رفتن. فقط چند قدم. اما این اولین بار بود که خودت اراده کردی بایستی و راه  بری. بدون تشویق. وای نمی دونی چقدرهیجان زده بودم. از اون روز د...
8 مهر 1394

مانترا راه می ره

سلام مانترا جون من. عزیز دلم. شیطون مامان. می خوام تاریخ دقیق اولین روزی رو که قدم برداشتی، بنویسم. سه شنبه بود. هفته قبل نه، قبلش، 27 مرداد بود. اولین بار بود. دو قدم راه رفتی. باورم نمی شد. از هیجان جیغ می زدم. خنده ات گرفته بود. از اینکه من این عکس العمل رو داشتم. ولی خب خیلی خوشحال بودم.  از اون روز هر روز یه خورده راه می ری.اما زیاد به راه رفتن علاقه نداری. هر وقت می فهمی که می خوای راه بری، گریه می کنی، چشات رو می مالی، خودتو پرت می کنی روی زمین. خیلی با مزه می شی.  سه شنبه ی اون هفته مادرجون و پدرجون اومدن خونمون. پدرجون خیلی دوست داشت برن چهارشنبه بازار. که رفتن. اما یکسره می گف برن خونه. خاله آتوسا چهارشنبه اومد. تا جمعه ...
8 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد