مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

دلتنگی

1394/1/9 10:24
نویسنده : آناهیتا
166 بازدید
اشتراک گذاری

    سلام مانترا کوچولوی مامان. دلم برات تنگ شده. دوباره سر کار میام. بعد از یک هفته خوشگذرونی با تو ، دوباره از تو محرومم. دیروز صبح که میومدم فک کن ساعت 7  صبح بیدار بودی داشتی نگام می کردی و می خندیدی. اشک توی چشام جمع شده بود. برات بای بای کردم . یواش دستت رو از زیر پتو بیرون آوردی به نشونه بای بای گرفتی به سمت من. از اتاق اومدم بیرون که دیگه نبینمت. چقدر سخت بود. امروز صبح خدا خدا می کردم بیدار نشی که چشمات رو نبینم.  خب وقتی بیداری برام سخت تره. می دونی، از خدا خواستم هیچوقت یادم نره که تو چقدر با ارزشی. هیچوقت یادم نره که چه گنج گرانبهایی دارم. هر چی هم بی حوصله باشم نذارم تا وقتی به من نیاز داری ازم دور بشی. مادری نباشم که مسئولیت هام رو فراموش کنم. قدر بودن تو رو بدونم. قدر سرمایه ای که از اون بزرگ تر برام وجود نداره. یادم نره که داشتن تو چقدر توی زندگی برام مهم بوده و هست. تو رو دست هیشکی نسپرم. فراموش نکنم که خوشی های من با تو کامل می شه. برای لذت بردن از زندگی تو رو از سر خودم وا نکنم. برای مدت کوتاهی آرامش و راحتی، وظیفه ام رو رها نکنم و تو رو ول نکنم به امون خدا. تو رو تنها نذارم موقعی که به من نیاز داری و برم دنبال خواسته های خودم. نیاز های شخصی من شامل تو هم می شه. نباید اینارو فراموش کنم.  فراموش نمی کنم. باور کن فراموش نمی کنم. از لحظه ای که تو توی من جوونه زدی من مادر تو بودم. و می دونی مادر یعنی چی؟ یعنی کسی که خودشو فراموش می کنه. حالا هر چی هست و نیست تویی. از اینکه مادر تو هستم احساس غرور می کنم. از اینکه اسم من مادر مانترا ست. من با به دنیا اومدن تو این اسم رو به دست آوردم. تو به من لطف کردی و بچه من شدی . پس من برای همیشه از تو ممنونم که  منو به این مرتبه رسوندی . تو  منو بزرگ کردی. با به دنیا اومدنت. و آیا دیگه تا آخر عمرم چیزی با ارزش تر از این برای من وجود خواهد داشت. باور کن نه. تحت هر شرایطی این مهم ترین اتفاق زندگی منه. امیدوارم بتونم این احساسم  رو صادقانه بهت نشون بدم. دختر عزیز من. چقدر از زندگی لذت می برم وقتی تو می خندی. تو بازی می کنی. تو شیطنت می کنی. نمی ذاری من بخوابم. ازم می خوای بغلت کنم. آیا چیزایی از این قشنگ تر هم توی دنیا هست. خدا رو شکر که من این احساس ها رو تجربه کردم. خدا رو شکر که بقیه عمرم رو با این لذت میگذرونم که تو دائم این  احساس ها رو به من منتقل می کنی. و من همینطور بزرگ و بزرگ تر می شم. تو چقدر گرانبهایی. الکی نیست که می گفتم  تو گنج منی. تو واقعا گنجی . یه گنج واقعی. موندنی. تموم نشدنی. تمام عیار. تو همه چیز هستی. و مطمئنم  تو هم قدر خودت رو می دونی . می دونی که برای چه چیزی به دنیا اومدی. برای رسیدن به هدف های بزرگ. هر چی باشه تو یه گنجی. دیشب موژان اومد پیشت. اما اونقد از صبح شیطونی کرده بودی  که ساعت 10 خوابیدی . آنیسا و آیلین هم هر دوشون خونه ما هستن. مشغول بازی بودن . دیگه سراغ تو نیومدن. تو هم مشغول شیطونی با مادر جون و بابایی بودی . منتظر می مونم ساعت ها بگذرن زودتر بیام خونه ببینمت. عاشقتم  مامانی. توی قلب  من خونه تواه. دوستت دارمبوس

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابای ملیسا
9 فروردین 94 14:30
سلام . ضمن تبریک سال نو به شما و خانواده محترمتون . وبلاگ ملیسا خانم با موضوع سفر به کیش به همراه عکسهای فراوان به روز شد . خوشحال می شیم قدم رنجه کنید و با تشریف فرمایی به کلبه مجازی ملیسا خانم ، با ثبت یه یادگاری ، کلبه حقیرانه ما رو منور کنید . منتر حضور شما و مشاهده نظرات قشنگ شما هستیم . ( بابای ملیسا خانم )
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد