مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

مانلی

1393/12/27 8:04
نویسنده : آناهیتا
138 بازدید
اشتراک گذاری

        سلام مانترا کوچولو. عشق مامان. دیشب با هم رفتیم بیرون. می خواستیم بیرون شام بخوریم. رفتیم رستوران . یه صندلی کودک گرفتیم تو نشستی توش اولش خوب بود. بیسکوییت می خوردی. بعدش شروع کردی به جیغ و داد. فقط جیغ می زدی . اصلا گریه نمی کردی. فک می کنم حسابی داشت بهت خوش می گذشت. ولی اونقد جیغ زدی که خورده و نخورده بلند شدیم اومدیم خونه. مثلا دیشب چهارشنبه سوری بود. اما فقط سرو صدای سیگارت و ترقه می اومد. چه فایده واقعا کی اینطوری لذت می بره. وقتی تو بزرگ بشی با هم آتیش درست می کنیم . دارم فوت کردن رو بهت یاد می دم . اما احتمالا مهارت سختیه . چون هنوز حتی نمی دونی باید چکار بکنی. دیروز یکی از شال های قدیمیم رو آوردم طرح بته جقه داره . مال 10 سال پیشه. نه 9 سال پیش. همین موقع ها. برای جشن نامزدی من و بابایی. مادر جون یعنی مادر بابایی برام خریده بود. اونقد قشنگه که هنوز نگرش داشتم. هنوزن استفاده می کنم. رفتم برای خودم یه سارافون بته جقه خریدم می خواستم اونو باهاش ست کنم شال رو اول گذاشتم روی سر تو. وای نمی دونی چقد بهت می اومد. دایی اسماعیل زیر عکست نوشت ستاره جدید بالیوود. خنده. خیلی با حاله . بابایی یه عکس خیلی قشنگ با لباس  صوفیان که تو قبلا از لباسای من تنت کرده بودی و شبیه اونا شده بودی رو قشنگ طراحی کرده با شعرای خوشگل می خواد بده روی یه تیشرت واسش چاپ کنن. به نظر من که خیلی قشنگه. چقدر همه چیز زندگی با تو هیجان انگیزه. چقدر همه چیز تحت شعاعه. با اینکه اغلب خسته می شم، زمان کم میارم و به اغلب کارا نمی رسم  اما همه چیز خوبه. خدا رو شکر که تو هستی . از اینکه عمرمون رو با تو می گذرونیم خوشحالم و از اینکه همه چیز به خاطر تو انجام می شه.همه چیز به تو بستگی داره . و تو اونقدر برامون مهم هستی که همه برنامه ها مون رو با تو تنظیم  می کنیم. دیگه مسافرت نمی ریم تا وقتی تو یه خورده بزرگ تر بشی. هوا دو روزه که بارونیه. سرده . اما من لذت می برم. هوا امسال کلا زیاد سرد نشد . اما حالا بهتره. ولی تابستون 94 خیلی گرم می شه. تابستون امسال هم گرم بود. وقتی تو توی شکم من بودی. من که هیچوقت گرمایی نبودم . ولی امسال یه طور دیگه بود. از توی موهام عرق می چکید. به خاطر بارداری هم بود. تا دو سه ماه بعد از زایمان  ادامه داشت. دکتر می گفت به خاطر ضعفه. حالا که دیگه خوب شدم. اما خیلی چیزا برام موند. مثال خوبش اینه که بعضی از تبلیغات تلوزیون رو نمی تونم تحمل کنم. این خوبشه و نمی خوام از بقیش حرفی بزنم. مهم اینه که تو الان هستی و سالمی و دیگه چی از خدا می خواستم. تو رو. که سالم و باهوش و زیبا باشی. هستی. و عاشق بودنت هستم. دیروز از روی میز ناهار خوری یه ظرف رو با دستت گرفتی پرتش کردی روی زمین بعد خودت خندیدی. اصلا هم نترسیدی. فک کنم دیگه این شیطونی هات شروع شده. باید مواظب این خرابکاری هات باشیم که خدای نکرده به خودت آسیب نزنی. میز وسط اتاق رو خیلی وقته جمع کردیم. آخه بیشترش شیشه بود. گفتیم ممکنه خطرناک باشه. بهر حال الان خیلی باید مراقبت باشیم چون تو که نمی دونی چی خطرناکه. ما مسئولیم که چیزهای خطرناک رو از دسترس تو دور کنیم. تا وقتی که تو خودت بفهمی. راستی دیروز یه هویج دستت بود همینطوری که گاز می زدیش  بهت گفتم بگو هویج گفت اوی. خیلی با حال گفتی اما فقط یکبار بود. دیگه نگفتی. امیدوارم زودتر بتونی کلمه ها رو درست بگی. چقدر موقع حرف زدن با مزه می شی. عاشق حرف زدنتم. دوستت دارم.بوس

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان زهره
27 اسفند 93 8:58
سلام خیلی خوب وبا احساس نوشتی امیدوارم ملوسکت هر چه زودتر حرف بزنه تا شما این حس خوب رو تجربه کنی خوش باشید وبهارتون زیبا وشاد باشه[سپاسگزارم زهره عزیز. منم برای شما و کانون گرم خانواده تون مخصوصا پسر گلتون آرزوی شادی و سلامتی دارم. از اینکه متن های من رو می خونید ممنونم. و امیدوارم سال نو براتون سرشار از موفقیت و پیروزی باشه. ]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد