مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

آدم کوچولو

1394/1/16 9:03
نویسنده : آناهیتا
116 بازدید
اشتراک گذاری

   سلام مانترای مامان. سلام عشق مامان. بعد از سه روز تعطیلی دوباره  از دیروز اومدم سرکار. دیروز  خواب بودی. وقتی می اومدم. اما امروز بیدار شده بودی. دیشب اونقد خسته بودی که ساعت 9 شب خوابیدی. می دونستم صبح زود بیدار می شی. به بابایی گفتم خودتو آماده کن مانترا کله سحر بیدار می شه.وقتی بیدار شدی شروع کردی بلند بلند خندیدن و از ته دلت ذوق می کردی. خیلی با حال می شی. سیزدهم برای اولین بار تو هم به جنگل اومدی. یه کم سرد بود. اما خاله فرشته اونقد تو رو باند پیچی کرده بود که تو اصلا سردت نشد. به من که خیلی خوش گذشت. آخرین باری که رفته بودم جنگل تو هنوز توی شکمم بودی. فکر کنم 5 ماهم بود. خدا رو شکر که تو صحیح و سالم به دنیا اومدی. از شب دوازدهم خاله فیروزه اینا با پدرجون و مادرجون با خاله پرستو اومدن خونمون. محمد و آیلین هم که بودن. در کل خیلی خوش گذشت. این روزا داری خیلی با مزه می شی. صداهای جدید از خودت در میاری. کارای جالب می کنی. در ضمن توی رختخوابت خیلی تکون می خوری. روزا اونقد که شیطونی می کنی ، توی خواب هم تاثیر می ذاره. مثلا یه دفه توی خواب شروع می کنی به حرف زدن. می گی دددددد. بعدش می خندی. غلت می زنی توی خواب. بیدارم نمی شی. من  که حسابی می خندم. بعدش در جا آروم می گیری سر جات می خوابی. امروز که بیدار شدم سرت روی بالش من بود زبان  البته خیلی حال کردما. جدید با آهنگ سینگل لیدیز بیانسه می خونی. نم یدونی چقدر وقتی می خونی با حال می شی. با مک دانلد پیر هم می خونی . اینا آهنگایی هستن که تو خیلی دوست داری. وقتی اینکارا رو می کنی واقعا نمی تونم خودمو از هیجان کنترل کنم.  خوشبحال بابایی که از صبح تا ظهر با تو وقت می گذرونه. بعضی وقتا به بابایی حسودی م ی کنم.  راستش چند روزه یه موضوعی ذهنم رو خیلی مشغول کرده. در مورد مامانایی که به بچه هاشون بی توجهی می کنن. نمی خوان با بچه هاشون وقت بگذرونن. بدتر از اون اصلا بچه هاشون رو نمی خوان. این موضوعیه که هر چی بهش فکر می کنم نمی تونم هضمش کنم. مادری که می گه نمی تونم به خاطر بچم از خود گذشتگی کنم از تفریحاتم بگذرم.  مادری که کسر شأنشه بچش باهاش بیرون بره بهش بگه مامان. و دیگران بدونن که اون مامانشه. من نمی تونم اینارو درک کنم. خب کی گفته تفریح بده؟ اما  نباید به خاطر تفریح و لذت بردن ، آدم اصلا دو هفته یا بیشتر بی خیال بچش بشه و  اونو  بسپره  دست دیگران که اصلا نمی دونه خوب از بچش مراقبت می کنن یا نه؟ خب خیلی مهمه که بچه احساس امنیت کنه یا نه. فکر می کنم من می تونم تو رو یه هفته بذارم یه جا برم دنبال تفریح خودم؟ از خدا خواستم همیشه یادم بیاره که تو چه گنج با ارزشی هستی . من و بابایی نگهبان این گنجیم. تو رو دست هیچکی نمی سپرم. تا وقتی نتونی از پس خودت بربیای. اجازه نمی دم که نبود من باعث بشه تو احساس تنهایی کنی یا دلت بشکنه. تو بچه من هستی  نه بچه دیگران . برای همین من و بابات وظیفه داریم از تو مراقبت کنیم. نه دیگران. مگر در موراد استثنا. که البته سعی می کنیم یکیمون پیشت باشه. هر وقت احساس کردی در حقت کوتاهی کردم منو ببخش و  به من بگو.  افتخار می کنم که مامان توام. افتخار می کنم که تو بچه مایی . ازت ممنونم که بچه ما شدی. خدا رو شکر که  تو ما یکی مثل تو رو داریم. از خدا ممنونم که تو رو به این به این زیبایی و با هوشی به ما داد. خدا رو شکر. همیشه عاشقتم . همیشه بغلبوس

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان زهره
16 فروردین 94 9:13
سلام آناهیتا جون خیلی قشنگ نوشتی خوشم اومد امیدوارم ای تعطیلات به شما خوش گذشته باشه مخصوصا مانترا جون امیدوارم سالی پراز سلامتی وشادی رو پیش رو داشته باشید سال بر شما خوش[من هم برای شما روزهایی شاد رو آرزو می کنم. امیدوارم که همیشه درکنار خانوادتون به خصوص آریا جون خوشبخت سلامت باشید.]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد