مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

مهمونی با بچه های فامیل

1394/4/3 9:35
نویسنده : آناهیتا
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم. عشق شیطون مامان. انگار اصلا خواب نداری. با خواب مبارزه می کنی. تا حد امکان بیدار می مونی و شیطونی می کنی. به قول بابایی  تا وقتی باتریت تموم نشده سرجات نمی شینی. دیشب افطار خونه خاله بابایی دعوت شدیم. خاله مریم.. اولش که خواب بودی. بیدار شدی زدی زیر گریه. بعدش یه کم با مادرجون بازی کردی. رفتی توی حیاط با بچه ها بهت خوش گذشت. اما در نهایت بیشتر گریه کردی. خوشحال خوشحال نبودی. موقع برگشتن هم زینب و فاطمه دخترخاله های بابایی با عمشون همراه ما اومدن. بازم توی ماشین گریه می کردی. البته معلوم  بود خوابت میومد. آخرش هم قبل از اینکه برسیم خونه خوابت برد. تا صبح که من میومدم هم دیگه بیدار نشدی. دیروز صبح با بابایی رفتی حموم. عصر هم با من اومدی حموم. امکان نداره از توی حموم صدای آب بیاد تو هجوم نبری سمت حموم. تازه ، بعضی وقتا خودت در حموم رو هل می دی میری تو. اینروزا که هوا گرمه خب بیشتر میری خنک میشی. دیروز توی حموم می گفتم بگو نی نی می گفتی. گل هم می گی. الان پنکه سقفی و تابلوی لیلی مجنون و تابلوی ستارخان رو با انگشت سبابه نشون می دی. اما هنوز مامان بابا نمی گی. با خودت حرف می زنی ، می گی. اما اگه ما بگیم بگو نمی گی. با جز اون مامانی که روز مادر به من گفتی.  من فکر می کنم به خاطر اینه که ما توی خونه فقط سه نفریم. و خیلی کم جایی مهمونی می ریم. منظورم اینه که رفت و آمد خاصی با کسی نداریم. البته بابایی تو رو هر روز بیرون میاره. پارک می ری. بچه ها رو می بینی. اما بهرحال فکر میکنم بودن توی یه خونه با جمعیت زیاد خیلی تاثیر داره. مثلا اگه ما به مادرجون اینا نزدیک بودیم، با هر کدوم از مادرجونا خب وضعیت فرق می کرد. ولی ما به هیچکدوم نزدیک نیستیم. اگه خدا بخواد و انتقالی من درست بشه . خب با مامان من نزدیک می شیم. حداقل به یکیشون نزدیکیم. برای منم خیلی سخته که اینجا اینقد تنهام. نه خواهری نه برادری. هیچ فامیلی اینجا ندارم. بابایی هم راضی تره بریم اونجا. خب من از خدا خواستم اگه به صلاحمون باشه این انتقالی هر چه زودتر درست بشه و ما بریم. هممون از این تنهایی در میایم. دوست داشتم تو هم کنار اعضای فامیلت بزرگ بشی. نه اینکه اونا رو دیر به دیر ببینی. ایشاله که درست میشه اگه خدا بخواد. دارم تمام تلاشمو می کنم که وقت بیشتری با تو بگذرونم. باهات بیشتر بازی کنم و با هم شیطونی کنیم. همه آرزوهام  آرزوهای من و بابایی مال تواه. یک ماه نیم دیگه یکسالت  می شه و من باور نمی کنم که به این سرعت یکسال از عمر تو گذشت. پارسال این موقع هنوز توی شکمم بودی. و یادمه که چقدر هوا مث الان گرم بود و من از عرق خیس می شدم. چقدر شکمم سنگین بود و چقدر لذت داشت که فکر می کردم تو تا یکماه و یه خورده  دیگه به دنیا بیای. البته من از آخر هفته 38 منتظرت بودم. ولی تو 10 روز بعدش به دنیا اومدی. دلم می خواست روز تولد بابایی به دنیا بیای  که خب نشد. توی شکمم داشت بهت خوش می گذشت. یه روز جمعه بلاخره به دنیا اومدی  و همه ما رو غرق شادی کردی. از اینکه سالم به دنیا اومدی. از اینکه اینهمه زیبا و هوشیار بودی خدا رو شکر کردیم. خاطرات روز زایمانم رو می ذارم همون موقع ها برات تعریف می کنم. دوستت دارم عشق مامان. نفس منی. تو به خودت و به به دنیا اومدنت افتخار می کنی. مطمءنم. بغل

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی غزل جون
4 تیر 94 10:50
سلام عزیزم خدا نی نی کوچولو رو برات حفظ کنه امروز تولد فسقلی ما غزل جون هست میشه بیای تو وبش و بهش تبریک بگی میخوام کلی پیام تبریک از طرف دوست های مهربونمو براش به یادگار بمونه ممنونم از لطف و مهربونی هات...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد