مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

تولد عمه نسیم

1394/4/8 11:16
نویسنده : آناهیتا
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخشید که این روزا اذیت می شی. اما از دست من کاری بر نمیاد. دیروز صب ساعت پنج و نیم بیدار شدی. تا من می خواستم برم سر کار همینطوری شیطنت کردی. بازی کردی. ظرف شکر رو از روی میز پرت کردی پایین مجبور شدم ساعت شش و نیم صبح جارو برقی روشن کنم. خلاصه تا از در خونه بیرون بیام همینطوری دنبالم راه افتاده بودی. دیگه یواشکی از در خونه اومدم بیرون. ظهر مادر جون مامان بابایی زنگ زد و گفت تولد عمه نسیمه بریم خونشون. گفتم باشه. البته از اینجا 2 ساعت راهه. شبم باید برمی گشتیم خونه. اما نخواستم دلشو بشکونم. تولد دخترش بود دیگه. البته عمه خبر نداشت. چند بار برنامه هی بهم خورد باز گفتن می ریم. آخرش ساعت 6 راه افتادیم. تو که از صبح نخوابیده بودی توی ماشین یه خورده گریه کردی بعدش خوابت برد. جمعا یکساعتم نخوابیدی. دوباره گریه کردی. تا اونجا.دیگه هم نخوابیدی. تا ساعت 12 که اونجا بودیم. شیطونی کردی.گریه کردی. اومدیم توی ماشین خوابت برد. ساعت 2 رسیدیم خونه.  تا صبح که میومدم اداره بیدار نشدی.الان دو روزه خوب غذا نمی خوری. یه خورده هم سرما خوردی. به خاطر حموم . به نظر من البته. دیشب خونه عمه  به خاطر کولر خیلی سرد بود. خودم یخ کردم. حالا هم سرما خوردم.خدا کنه تو حالت زودتر خوب بشه.

این روزا دیگه خو دت از جات بلند می شی وامیستی. چند ثانیه. فکر می کنم تا تولدت  دیگه راه بری. الان گل و ساعت و تلوزیون و پنکه و یخچال و عکس ستارخان و چند تا چیز دیگه رو با انگشتت نشون میدی. من و بابایی بزرگشدن تو رو کم کم تماشا می کنیم و لذت می بریم. از اینکه با مایی. از اینکه افتخاردادی بچه مون باشی. دوستت دارم.ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد