مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

رئیس کل شرها

      سلام مانترا کوچولوی من. مانترای شیطون. دیشب برای اولین بار خودم بردمت حموم. قبلا باهات حموم اومده بودم اما اینبار همه کارات رو خودم انجام دادم. چقد شیطونی کردی. زیر شیر آب می خواستی آب رو با دستت بگیری. کلا خیلی شیطونی کردی. به من که خیلی خوش گذشت. دیروز خدا رو شکر خوب غذا خوردی. میوه خوردی. شب هم برات فرنی درست کردم که بابایی امروز بهت بده. خودم هم دیروز فرنی با موز بهت دادم که دوست داشتی. سه تایی خیلی بهمون خوش می گذره . اگه اتفاقای خوب بیفته و انتقالیم درست بشه می ریم نزیک پدرجون و مادرجون. منم خیالم بابت تو راحت می شه. الان بزرگترین دلمشغولی من راحتی و آرامش تواه. تو  که خوشحال باشی منم خوشحالم. بابایی...
17 فروردين 1394

آدم کوچولو

   سلام مانترای مامان. سلام عشق مامان. بعد از سه روز تعطیلی دوباره  از دیروز اومدم سرکار. دیروز  خواب بودی. وقتی می اومدم. اما امروز بیدار شده بودی. دیشب اونقد خسته بودی که ساعت 9 شب خوابیدی. می دونستم صبح زود بیدار می شی. به بابایی گفتم خودتو آماده کن مانترا کله سحر بیدار می شه.وقتی بیدار شدی شروع کردی بلند بلند خندیدن و از ته دلت ذوق می کردی. خیلی با حال می شی. سیزدهم برای اولین بار تو هم به جنگل اومدی. یه کم سرد بود. اما خاله فرشته اونقد تو رو باند پیچی کرده بود که تو اصلا سردت نشد. به من که خیلی خوش گذشت. آخرین باری که رفته بودم جنگل تو هنوز توی شکمم بودی. فکر کنم 5 ماهم بود. خدا رو شکر که تو صحیح و سالم به دنیا اومدی...
16 فروردين 1394

خرسی جدید

    سلام مانترا کوچولو. بانوی زیبای من. عشق من. گل من. بهار من. دیروز صبح هم دوباره بیدار شدی وقتی داشتم میومدم سر کار. اونقد هیجان زده بوده که تند تند دست و پا می زدی. اومدم کنارت بغلت کردم. دست و پاتو بوسیدم. بعدش از خونه اومدم بیرون. چقدر سخت بود. اما مجبور بودم. ابعداز ظهر که از سرکار اومدم خواب بودی. مادر جون و آنیسا عصر رفتن. اما آیلین و ممد هستن. از اینکه اومدم خونه دیدم تمام لباسات رو از توی کشوی لباسات ریختن بیرون و کردن تن عروسکا یه خورده عصبانی شدم. اما فقط به آیلین گفتم دیگه اینکارو نکن. چن تا لباس خیلی کوچولو بهشون دادم و اونارو جابجا کردم. شب هم مهمون داشتیم. اومده بودن عید دیدنی. النا و ارشیا و مامان و باباشون. ...
11 فروردين 1394

دلتنگی

    سلام مانترا کوچولوی مامان. دلم برات تنگ شده. دوباره سر کار میام. بعد از یک هفته خوشگذرونی با تو ، دوباره از تو محرومم. دیروز صبح که میومدم فک کن ساعت 7  صبح بیدار بودی داشتی نگام می کردی و می خندیدی. اشک توی چشام جمع شده بود. برات بای بای کردم . یواش دستت رو از زیر پتو بیرون آوردی به نشونه بای بای گرفتی به سمت من. از اتاق اومدم بیرون که دیگه نبینمت. چقدر سخت بود. امروز صبح خدا خدا می کردم بیدار نشی که چشمات رو نبینم.  خب وقتی بیداری برام سخت تره. می دونی، از خدا خواستم هیچوقت یادم نره که تو چقدر با ارزشی. هیچوقت یادم نره که چه گنج گرانبهایی دارم. هر چی هم بی حوصله باشم نذارم تا وقتی به من نیاز داری ازم دور بشی. م...
9 فروردين 1394

نوروز

سلام مانترا کوچولو.اینروزا یه کم خسته ام. کمتر میام. سرعت نت هم خیلی پایینه. عید دیدنی ها تقریبا تموم شده ما برگشتیم خونه. کلا خسته ام. از شنبه می رم سر کار، اما فعلا با تو خوش می گذرونم. خیلی با مزه شدی، می خوای حرف بزنی، آواز می خونی واسه خودت.خیلی ناز شدی. عاشقتم.
6 فروردين 1394

نوروز خجسته

سلام عزیزم. مانترا کوچولو عیدت مبارک. این اولین بهار زندگیته. با تمام وجودم برات بهترین ها دو آرزو می کنم.عاشقتم.
1 فروردين 1394

بونسای من

    سلام مانترای عزیزم.امروز آخرین روز کارمه. دیشب کنارم دراز کشیدی و خوابت برد. بعد بهت گفتم  فردا آخرین روز کارمه. تا یک هفته هر روز صبح با همیم . با هم بیدار می شیم و من اون لبخند تو رو دوباره می بینم. شاید بزرگ ترین هدیه ای هست که تو هر روز به من می دی. هدیه ای که واقعا زیباست. از اینکه یکهفته تمام روز با تو هستم خوشحالم. دیگه برای با تو بودن خسته نیستم. توی این یه هفته تن خستم رو برات نمیارم. خیلی خوشحالم. مانترای عزیزم، از اینکه قبول کردی بچه ما باشی ازت ممنونم. هر روز خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما داد. هر روز بهت نگاه می کنم و ازت تشکر می کنم که بچه ما شدی. چقدر ما خوشبختیم با وجود تو . الان بیشتر روزا توی عالم ...
28 اسفند 1393

مانلی

        سلام مانترا کوچولو. عشق مامان. دیشب با هم رفتیم بیرون. می خواستیم بیرون شام بخوریم. رفتیم رستوران . یه صندلی کودک گرفتیم تو نشستی توش اولش خوب بود. بیسکوییت می خوردی. بعدش شروع کردی به جیغ و داد. فقط جیغ می زدی . اصلا گریه نمی کردی. فک می کنم حسابی داشت بهت خوش می گذشت. ولی اونقد جیغ زدی که خورده و نخورده بلند شدیم اومدیم خونه. مثلا دیشب چهارشنبه سوری بود. اما فقط سرو صدای سیگارت و ترقه می اومد. چه فایده واقعا کی اینطوری لذت می بره. وقتی تو بزرگ بشی با هم آتیش درست می کنیم . دارم فوت کردن رو بهت یاد می دم . اما احتمالا مهارت سختیه . چون هنوز حتی نمی دونی باید چکار بکنی. دیروز یکی از شال های قدیمیم ر...
27 اسفند 1393

روزها

    سلام مانترا جونم. یه عالمه برات چیز نوشتم پاک شد. دیشب حالت اصلا خوب نبود. همش گریه می کردی. منم حالم خوب نبود. سبزه خشگلی که درست کرده بودم خراب شد. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. اصلا حال هیچی رو نداشتم . تو هم همش می خواستی پیشت باشم. اومدم توی آشپزخونه ناهار امروز رو آماده کنم .خیلی گریه کردی. می خواستم بیام بغلت کنم. بابایی اومد بردت خوابوندت. شیر خوردی دیگه هم تا صبح بیدار نشدی. منو ببخش اگه خسته ام گاهی وقتا. دلم می خواست همش پیشت بودم. خیلی از لحظه های با تو بودن رو دارم از دست می دم. حیف. می آم خونه خسته ام . اما می خوام با تو باشم. باید انرژیم همش مال تو باشه. اما نیست. کاش می شد کار نکنم. اما اگه بگم نخوام ...
26 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد