مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

زودتر خوب شو

      سلام مانترا کوچولو. دختر قشنگم. صبح که میومدم خوابیده بودی. دیشب اصلا نخوابیدی . صد بار بیدار شدی. فکر می کنم گلو درد داری. اولین بار  بود که می دیدم سرفه می کنی. فکر می کردم داری بازی می کنی . اما نه واقعی بود. گلوت چرکی شده . نمی دونم چرا یهویی اینطوری شدی. اصلا دیشب نتونستی بخوابی. همش بیدار می شدی . گریه می کردی. یه خورده من بغلت می کردم. یه خورده بابائی . چقد ناراحت شدم . تا حالا هیچوقت اینقد مریض نشده بودی. کلا تا حالا فقط  دو بار سرما خوردی. یکبار دکتر بردیمت دارو خوردی. ولی دفعه دوم زود خوب شدی . اصلا هم بهت دارو ندادیم. ولی من بعید می دونم  ایندفعه رو خودت خوب بشی. باید ببریمت دکتر. اصلا...
11 اسفند 1393

گفتی مامان بابا

       سلام مانترا کوچولو. دیروز خیلی منو هیجان زده کردی. تا حالا هزار بار توی عالم خودت ماما و بابا گفتی اما هیچوقت در جواب من نگفته بودی. دیروز یه تیکه نون دستت بود و با خودت حرف می زدی هی من زیر گوشت گفتم بگو بابا بگو بابا بعدش آروم گفتی بابا وای بابائی اونقد خوشحال شد که قرمز شده بود. بعدش هم گفتی ماما. چقد باحاله وقتی  تصور می کنم می خوای حرف بزنی ذوق مرگ می شم. پس توی شش ماه و سه هفتگیت اولین بار  آگاهانه گفتی مامان و بابا . چقد لذت بخشه. در ضمن دیشب برای اولین بار بهت آبمیوه دادم که  اندازه یه استکان خیلی کوچولو  بود. آب هویج و آب سیب . نوش جونت.  ...
10 اسفند 1393

چقدر تو ماه شدی داری بزرگ می شی.

      سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. امروز صبح وقتی داشتم آماده می شدم بیام اداره بیدار شده بودی. واااااااای خیلی با حال شده بودی. وقتی بیدار می شی می بینی ما پیشت هستیم  از خنده ریسه می ری. می دونی چی شد؟ یه عالم برات نوشته بودم. نت قطع شد. و همش پاک شد. دارم دوباره برات می نویسم. امروز صبح داشتم آماده می شدم. تو بیدار شده بودی داشتی منو نگاه می کردی. همینطوری می خندیدی. اومدم بغلت کردم و یه عالمه پاهاتو بوسیدم. چقدر ماه شده بودی. و چقد سخت بود که داشتم ازت جدا می شدم. دیگه داری بزرگ می شی.  تشکی که وقتی  می خواستی به دنیا بیای برات دوخته بودم ، قدش برات کوچیک شده. دیشب برای یه تشک بزرگ تر نشتم برا...
9 اسفند 1393

تو دختر عزیز منی

     سلام مانترا کوچولو ی من. صبح بخیر. تازه رسیدم اداره و دلم پیش تواه . دلم خواست بیام یه خورده برات بنویسم. از وقتی دلم می خواست برای تو چیز بنویسم- از اون موقعی که توی دفتر می نوشتم- توی ذهنم تصور نکرده بودم خاطراتت رو برات بنویسم. شاید بعضی مواقع به اشاره هایی به خاطرات بشه و البته موضوع این نوشته ها بر اساس رویدادهایی که در مورد تو اتفاق می افته. اما  دوست داشتم وقتی دارم توی دلم باهات حرف می زنم یا تلاشمو می کنم تا تو به شیوه ای رشد کنی که انسان خوبی باشی، برات بنویسم. دوست داشتم بدونی توی دلم چی می گذره. چقدر تو برامون مهمی و همه تصمیم های زندگیمون به تو  بستگی داره. خب من در مورد تو تقریبا نگران نیستم. ...
6 اسفند 1393

دلم برات تنگ می شه

       سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. امروز روز سومی هست که تو رو می ذارم و میام اداره. خب تو به مرور زمان عادت می کنی. اصلا شاید متوجه نشی. ما آدم ها اینطوری هستیم دیگه . هر طوری که ببینیم همونو قبول می کنیم . مخصوصا اینکه از اولش همونطوری بوده باشه . وقتی بزرگ تر بشی، چون از اول  صبح ها پیشت نبودم برای تو یه چیز عادیه. برای من اما خیلی سخته. امروز صیح که میومدم هنوز خواب بودی. شیرخوردی و دوباره خوابیدی . البته الان دو هفتست که دیگه اصلا شیر منو نمی خوری. چقد واسه اینکه شیرمو نمی خوری غصه خوردم . اما دیگه قبول کردم  نمی خوری. خیلی مقاومت کردم  اما دیگه نخواستم بیشتر اذیتت کنم. حالا احساس می کن...
4 اسفند 1393

چقد دوری از تو برام سخته

      سلام مانترا کوجولوی مهربون من. عشق مامانی. امروز روز دومی هست که کارم رو شروع کردم و اومدم اداره. باورم نمی شه این همه ساعت نمی بینمت. خنده هات رو نمی بینم. گریه هات رو نمی شنوم. .قتی صدام می کنی . جیغ می کشی. حیف که تو بزرگ می شی و من این همه لحظه ها رو نمی بینم. چقدر حیف. خب همه این روزا دیگه تکرار نمی شن. تو فقط یکبار بزرگ می شی. و دیگه به این روزا بر نمی گردی. هر لحظه این بزرگ شدن تو برام مث گنج می مونه. دیشب برای اولین بار برات سوپ درست کردم. امروز ناهار بابایی بهت می ده می خوری. مطمئنم که دوست داری. خدا رو شکر که مث خودم از هیچی تا حالا بدت نیومده. فرنی و حریره بادوم رو دوست داشتی. حتما اینم دوست داری...
3 اسفند 1393

مانترا کوچولوی من

      مانترا کوچولوی من عشقم سلام. مانترا کوچولو همون اسمیه که وقتی توی شکم من بودی باهاش صدات می کردم. هنوزم خیلی کوچولویی. تازه شش ماهته ولی خیلی شیطون و با مزه ای. من و بابات عاشقتیم. تو همه زندگی مایی. نقشه گنج ما و خود گنج. الان نصف شبه و تو خوابیدی. مث فرشته ها. بعد از سه روز بابایی تو رو برد حموم وشست. برق می زنی از تمیزی. بالباس آبی که خاله فرشته برات خریده. خیلی دوستت دارم. عاشقتم.
22 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد