مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

دنیا

    سلام مانترا جونم. عشق مامانی.  اینروزا انگار دوری از تو برام سخت تر شده. انگار وقتی میام سرکار یه تیکه از جونمو جا  می ذارم خونه. از اینکه این همه ساعت روز تو رو نمی بینم  خودمو سرزنش می کنم. دلم تنگه. دوست داشتم وقتی صبح چشاتو باز می کردی منو می دیدی لبخند همیشگیت رو می زدی. الان خیلی وقته اون لبخند رو ندیدم. لبخند بیداری در کنار مادر. ببین چه چیزایی رو از دست می دم. ایکاش اینطوری نبود. اما این بخشی از آینده تواه.  سرکار اومدن من بخشی از آینده تواه. و آینده تو برام مهمه. بهر حال منو ببخش . ولی می خوام بدونی تو زندگی مایی. و من همه چیزای خوب رو برای تو می خوام. و موضوع هست که باید بدونی. برای رسیدن به ج...
25 اسفند 1393

مادرانه

     سلام مانترا کوچولو. دیگه عادت کردم هر وقت به یه کامپیوتر دسترسی دارم یا حوصله تبلت داشته باشم برات بنویسم. راستش خونه اصلا حوصله ندارم پشت کامپیوتر بشینم. خب دلیلش اینه که توی اداره از صبح تا ظهر می‌شینم پشت سیستم . خسته می شم دیگه. اما دوست دارم برات بنویسم. دیشب بعد از حدود دوازده روز رفتی حموم. خیلی شیطونی کردی. اما وقتی اومدی بیرون هم دلت نمی خواست بخوابی. تا دیر وقت داشتم برات فرنی و حریره بادوم و سوپ دست می کردم. حالا حتما باید هر روز غذا بخوری. فرنی و حریره بادوم رو بیشتر از سوپ دوست داری. اما نون و بیسکوییت رو هم خیلی دوست داری. مثل خودم ماست هم می خوری. فکر کنم یه ماست خور حرفه‌ای بشی. شاید هم مث ب...
24 اسفند 1393

کفشدوزک

    سلام بانوی زیبا. معنی زندگی. آخر  همه زیبایی های دنیای ما. همه چیز ما. پنجشنبه رفتیم خونه مادرجون. همه جمع شدن . خاله فرشته برات لباس خریده بود. اسباب بازی هم. یه هلی کوپتر با مزه و وسایل خاله بازی. با یه دمپایی کوچولو. که خیلی نازه. یه شلوار سبز خیلی قشنگ که روش عکس کفشدوزک داشت. خمون شب  پوشیدیش که خیلی ناز شدی. اما چون خونه مادرجون شلوغ بود تو گریه می کردی. خیلی گریه کردی. اما بلاخره خوابت برد. یه وقتی یه کاپشن  قرمز پشمی به شکل کفشدوزک با دو تا شاخک خشگل برای آیلین خریده بودم از گناوه که براش کوچیک بود . خاله فروزان نگهش داشت برای اولین بچه دختر . که به خودت رسید. دیروز اونو پوشیدی . فکر می کردم وقتی دوس...
23 اسفند 1393

مانترای ماهی

     سلام مانترا کوچولوی ما. عزیز دل مامان و بابا. دختر شیطون من. می خوام بهت بگم جوجه آخه دیگه جوجه نیستی. بابت بهت می گه بچه پلنگ. فک کنم راست می گه. بچه پلنگی. توی روروک می شینی بعد  باهاش می دویی. دیشب می خواستی لبت رو مثل ماهی دربیاری. بعد نمی تونستی قیافت خیلی با مزه می شد. عاشق شیرینی هستی. نصف یه کارملا رو می خوری. موقع خوردن هم می ری توی خلسه. آواز می خونی . مامان و بابا می گی. کلا شیطونی. شیطون با حال. دیروز میز  وسط اتاق رو برداشتیم . برای تو خطرناک بود. امروز می خوایم بریم خونه مادر جون. همه منتظرت هستن. مادر جون و فرشته اونقد دلشون برات تنگ می شه واست گریه می کنن. فرشته دیروز از بازار واست وسای...
21 اسفند 1393

مانترا در سماع

       سلام مانترا کوچولو. دختر آواز، دختر موسیقی، دختر شعر، دختر رقص ، دختر هنرهای رزمی و  همه چیزای خوب. الان جدیدا یاد گرفتی می ری توی خلسه با خودت آواز می خونی حرف می زنی . مخصوصا وقتی یه تیکه نون یا شیرینی دستته . انگار دنیا مال تواه. یه کار دیگه هم بلدی. از توی جعبه، اسباب بازیهات رو درمیاری و انتخاب می کنی چیزی رو برداری. خیلی باحال شیطونی می کنی. یه مدل گریه جدید هم داری. از ته حلقت بدون اشک گریه می کنی. نهایت اعتراض. کلا وقت پیشت هستیم آرومی . حتی اگه باهات بازی نکنیم. خودت با اسباب بازیهات مشغول می شی. اما تنها که می شی بعد از دو دقیقه دادت در میاد. الان زدی تو خط آهنگ single lady بیانسه که کارتون...
20 اسفند 1393

مانترای آواز

      سلام مانترا کوچولو. صبح بخیر.  صبح که میومدم، داشتی خواب می دیدی. انگار می خواستی مکعب های رنگی رو بذاری توی حلقه اردک. یا بامزی  کوچولو رو بذاری توی جعبه اسباب بازیهات بخوابه. یه لبخند ملیح روی لبت بود. نگاهت کردم و از خونه اومدم بیرون. بابایی پیشت بود. تو حالا حالت خیلی بهتر شده. کمتر سرفه می کنی. دیشب اولین بار بود که بدون منت کشی یه خورده سوپ خوردی. وای چه کیفی می کردم. الان دیگه خودت روروک رو راه می بری . اما من اصلا توقع ندارم این چیزا رو با عجله یاد بگیری. دکتر می گفت با این کارات از سنت جلوتری. دست می دی. می گم بزن قدش می زنی. و خیلی کارای دیگه. حلقه اردک رو می تونی از توی لوله بیرون بیاری. و ...
19 اسفند 1393

مانترا و آنیتا و بهراد

       سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. همین الان بابایی بهم زنگ زد . بیدار بودی. داروهات رو خورده بودی. انگار حالت داره بهتر می شه. سرفه هات کمتره. اما همچنان آبریزش بینی داری. خب می دونم طول می کشه. اما همین که سر حال باشی کافیه. دیشب برامون یه عالمه آواز خوندی. فک کنم  یک ساعت مشغول بودی. منم داشتم برات روبالشی می دوختم . از پنجشنبه شب مهمون داشتیم . عمه آناهیتا با هدا و نینیش  آنیتا با پورشنگ و نینیش بهراد اومدن خونمون. مادرجون هم جمعه صبح اومد. تا دیشب خونمون شلوغ بود. کلی بهت خوش گذشت. دوشت داشتی با آنیتا و بهراد بازی کنی.  آنیتا الان سه ماه و نیمشه . بهراد  هم دو سال و نیم. بهراد با ا...
16 اسفند 1393

دوباره دکتر

      سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر.الان تو خوابیدی. وقتی می اومدم توی آخرین لحظه بهت شیر دادم و از خونه اومدم بیرون. دیروز بعد از اداره  بردیمت دکتر. اونقد مطب دکتر شلوغه که دکتر یه سره هست . از صبح تا غروب. خب تو خیلی با مزه شده بودی. وقتی اومدی توی مطب تاب و چرخ و فلک رو دیدی شروع به خندیدن کردی. بعد گذاشتمت روی چرخ و فلک  یه خورده چرخوندمت خوشت اومد. بعد نوبتمون شد رفتیم تو. دکتر معاینت کرد. وقتی  به دکتر گفتم بلدی دست بدی اول باور نکرد . براش توضیح دادم چه کارایی بلدی بکنی . دستتو نگه میداری یکی درمیون می زنم بهش. بای بای بلدی. تازه دیشب سینه زنی هم یاد گرفتی . من برات ممد نبودی ببینی می خونم ت...
14 اسفند 1393

تو و موژان

    سلام مانترا کوچولو. عزیز دلم. فک کنم الان هنوز خواب باشی. هنوز حالت خوب نشده. سرفه هات کمتر شده اما آبریزش بینی داری. دیشب هم خوب نخوابیدی. ده دفعه بیدار شدی و دوباره خوابیدی. دو بار هم نصفه شب شیر خوردی. یک کم نگران شدم. آخه داری دندون هم در میاری. خیلی گناه داری. آخه خیلی کوچولویی. تحمل ندارم اینقد درد بکشی. امیدوارم زودتر حالت خوب بشه. دیشب موژان اومد خونمون. چقد ناز شده. تو  اول یه خورده با دایی و زندایی غریبی کردی اما بعدش دوست داشتی با موژان بازی کنی . فقط یکماه و نیم از تو کوچیکتره. با هم دیگه نشستین کارتون نگاه کردین. صحنه جالبی بود. موژان هنوز نمی تونه خوب بشینه مامانش نگهش میداره. بعد که خسته شدی دوباره شروع...
12 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد