مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

روزهای زندگی

1394/9/8 21:11
نویسنده : آناهیتا
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخش منو که زیاد اینجا نمیام. هر بار تصمیم می گیرم بیشتر بیام، اما هر بار فاصله ی اومدنام بیشتر می شه. شاید بخاطر اداره ست. اما دلم می خواد بیشتر باهات وقت بگذرونم. اینقدر با مزه شدی که حد و حساب نداره. هنوز حرف نمی زنی. اما بیش از هر بچه ی دیگه ای که توی عمرم دیدم، شیطونی می کنی. و من و بابایی کیف می کنیم از کارات. حتی وقتی حالت خوب نیست هم شیطونی های خودتو داری. الان بابایی تو رو برده حموم. کلی بهت اونجا خوش می گذره. یکساعت توی آب بازی می کنی. دو سه روز مریض بودی. سرما خورده بودی . پنجشنبه خاله فیروزه و فرشته اومده بودن اینجا. دایی امیر هم اومد. کلی با بهار و بیتا بازی کردی. البته وقتی خاله و فرشته رو دیدی. داشتی بال درمی آوردی از خوشحالی. اونقدر دورخونه چرخیدی که خسته شدی. خلاصه خیلی خوب بود. اصلا یادت رفت که مریض هستی. می دونم خیلی سخته واست. ما اینجا تنهاییم. تو هیچ فامیلی تقریبا اینجا نداری. تنهایی سخته. بیشتر از اونکه به ما سخت بگذره، به تو می گذره. دوست داشتم برات کاری می کردم. یه همبازی نزدیک داشتی. ولی درحال حاضر نمی تونم شرایط رو تغییر بدم. از این بابت واقعا متاسفم و ازت معذرت می خوام. این قضیه تنهایی، ما رو هم اذیت می کنه و هر روز بیشتر خودشو نشون می ده. اگر انتقالیم درست می شد، همه چی تا حالا حل شده بود، ولی فعلا هیچ خبری نیست.بیشتر روزا بابایی تو رو می بره پارک. اونجا بچه ها رو می بینی بازی می کنی. اما مسلما این کافی نیست. 

سه شنبه می ریم خونه ی مادرجون اینا. این روزا اصلا حال پدرجون خوب نبود و نیست. آلزایمرش خیلی پیشرفت کرد. توی یک ماه سه بار توی  بیمارستان بستری شد. خیلی سخت گذشت. نمی خوام حرفای ناراحت کننده بهت بگم، ولی شاید لازم باشه اینارو برای بعدها بدونی.  شاید یه روز بهت بگم که چرا ما نمی تونیم بریم خونه ی این مادرجون مهربون. مامان بابایی که من خیلی دوسش دارم. حیف که نمی شه. شاید وقتی بزرگ بشی، خودت اینا رو بفهمی. برای همین دلم می خواد تا پدرجون هست، سالمه و هنوز تو رو می شناسه، تو بزرگ تر بشی. دوسش داشته باشی. و خاطرش توی ذهنت بمونه. با هم حتی یه بار شده برین بیرون، تو دستش رو بگیری اون تو رو ببره مغازه برات چیزای خوشمزه بخره. هرچند الان دیگه اون نمی تونه اینکارا رو بکنه. حیف. ولی تو می تونی اونو به خاطر بسپری. تو عملا یه پدربزرگ داری.می خوام فراموشش نکنی. همین. 

وقتی می ریم خونه ی مادرجون خیلی بهت خوش می گذره. همه تو رو دوست دارن. همه جمع می شن یه جا وقتی تو هستی. و این عالیه. امیدوارم زودتر حرف بزنی. منو ببخش که برات زیاد وقت نمی ذارم.

امیدوارم قدر تو رو بدونم و مامان خوبی باشم. دوستت دارم. 

راستی فرشته این هفته برات یه پتوی جدید خرید. پنجشنبه که اومده بودن اینجا برات آورد. تو پتوی جدیدت رو هم دوست داری. خدا رو شکر . 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد