مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

اولین سفر

1394/12/1 20:56
نویسنده : آناهیتا
468 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم. عزیز دلم. دختر معصومم. دختر قشنگم. آخ که چقدر عاشقتم. خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا. ساعت حالا 5 دقیقه به عصر روز شنبه اول اسفنده. تو هم از خستگی گرفتی اینجا خوابیدی. بابایی چند روزه مریضه. تو هم امروز مریض شدی. وقتی از اداره اومدم خواب بودی. اما باید عوض می شدی. داشتم عوضت می کردم بیدار شدی و با بی حالی گریه کردی. بعدش فهمیدم تب داری. اصلا همون موقع هم تنت داغ بود. اما بابایی متوجه نشد. سریع بهت استامینوفن دادم. و کتوف. تو تقریبا نیم ساعت گریه کردی. بعدش سر حال شدی و شروع کردی به شیطونی. تا نیم ساعت پیش که دیگه افتادی توی رختخوابت. قبلش بهت لوبیا دادم. با کمی تخم بلدرچین. یعنی یه دونش رو هم نخوردی. در ضمن برات ننوشتم که عین بابات، عاشق لوبیا هستی. منم که این وسط چشم دیدن لوبیا رو نداشتم، لوبیا درست کن حرفه ای شدم. به خاطر تو، و عجیب اینکه دوست دارم بخورم. لوبیا تنها غدایی بود که من هرگز نخوردم. و الان دوستش دارم. می بینی تو باعثش شدیا. حرفه ای درستش می کنم. به خاطر اینکه مقوی بشه، توش آب قلم و گوشت چرخ کرده ی تفت داده با رب خونگی  می ریزم. کلا خیلی خوشمزه می شه. راستش خودم خیلی خوشم میاد. یه بار درست کردم بردم اداره همه دوست داشتن.

عشق مامانی. دوستت دارم. می گم، اگه بدونی چه وروجکی شدی. نمی دونی که. اصلا روی زمین راه نمی ری. روی دسته ی مبل. روی کابینت. روی میز. خونه ی مادر جون می رسیم که مستقیم می ری سر جات روی یه مایکروفر بالای اپن آشپزخونشون. خلاصه راستشو بخوای باید اعتراف کنم که تا بحال، بچه ی به این شیطونی ندیدم. ما که از خدامون بود تو شیطون باشی. عشق می کنم با شیطونیات. چند روز پیش قبل از اینکه یکسال و نیمت بشه، نشسته بودم روی صندلی پشت میز ناهار خوری، حواسم به تو نبود. یکهو دیدم نشستی روی میز جلوی من داری با رومیزی ور میری . تا گذاشتمت پایین، دوباره هول هول از صندلی اومدی بالا نشستی روی میز. مجبور شدم جای صندلی رو عوض کنم. صندلی دیگه ای نبود تا تو ازش بری بالا. دیدم صندلی رو داری به زور تکون می دی، آوردی سمت میز دوباره ازش رفتی بالا. اصلا کوتاه نیومدی. این یکی رو به خودم رفتی. آخرش صندلی رو خیلی از میز دور کردم. دیگه رفتی سراغ یه بلندی دیگه. 15 بهمن رفتیم سفر. یعنی پنجشنبه ی دو هفته پیش. پنجشنبه شب راه افتادیم. و جمعه مقصد بودیم. رفتن به این سفر از طرف اداره فراهم شده بود. با کل امکانات. برای سه روز اقامت. خوب بود. جمعه مشهد بودیم. شنبه رفتیم طوس آرامگاه فردوسی. خب با وجودیکه من خیلی ارادت دارم به این شاعر بزرگ، هنوز موفق نشده بودم که پیشش برم برای عرض ارادت. و عالی بود. تو واقعا اونجا شیطونی کردی. کلی عکس داری از اون روز. توی آرامگاه حکیم. توی موزه. توی فروشگاه سنتی. خیلی خوب بود. یکشنبه هم رفتیم نیشابور که عالی بود. اونجا هم هنوز نرفته بودم. اول کمال الملک، بعد عرض ارادت کردم به شیخ عطار. بعد هم رفتیم زیارت خیام. که فوق تصورم بود اونهمه زیبایی. کنار تو. که خودت رو حسابی گل مالی کرده بودی. راستش به من خیلی خوش گذشت. شادیاخ هم رفتیم. اونجا دیگه تو خواب بودی. توی بازار نیشابور هم دیگه خوابیده بودی. دوشنبه عصر خاله فیروزه و فرشته از ما جدا شدن. من یک هفته خواستم بمونیم. قرار بود که سه شنبه بریم کلات تا جاهای باستانی و تاریخی اش رو ببینیم. متاسفانه برف اومد. و هوا به شدت سرد شد. با یک دوست وبلاگی اهل همون منطقه تماس گرفتم که گفت زمان مناسبی برای رفتن نیست. هیچی دیگه موندیم اونجا. خونه فامیل های بابایی. چهارشنبه شام هم رفتیم خونه ی یه فامیل خیلی عزیز که من خیلی دوستشون دارم. ماهرخ خانم. و کلی زحمت کشیدن. شب همونجا موندیم. و نزدیکای ظهر راه افتادیم اومدیم خونه. شب ساعت 9.5 رسیدیم. و تو خواب بودی. جمعه استراحت کردیم. شب مادر جون یعنی مامان بابایی با آنیسا اومد اینجا. تو شنبه واکسن یکسال و نیمگی ات رو باید می زدی. در اصلا شنبه که17 بهمن بود باید می زدی که نبودیم. عصر که از سر کار اومدم واکسنت رو زده بودی، دیگه می رفتی که بی حال بشی، صبح یه سر بعد از واکسن آوردنت اداره، هنوز سر حال بودی. غروب که از خواب پا شدی، از درد پاهات نتونستی سر پا وایستی و افتادی. زدی زیر گریه. اما تا شب دیگه  سر حال شدی. مادرجون دو روز بود و بعدش رفت. تو هم دیگه شیطونیات رو شروع کردی. پنجشنبه می خواستیم بریم خونه ی اون مادرجون. که بابایی مریض شد. خبر دادم نمیایم. بعدش ساعت 9 شب گفت پاشو بریم. البته می دونستم خیلی دیر می رسیم. و رفتیم و ساعت نزدیک 12 رسیدیم. همشون حیرت کرده بودن. پدرجون طفلی با این بی حواسی اش کلی خوشحال شد. یاد اون روزایی افتادم که وقتی تبریز بودم،  بی خبر از دانشگاه  می رسیدم خونه، همه صبح بیدار می شدن منو می دیدن یه گوشه ی هال گرفتم خوابیدم. آخه همیشه نصف شب می رسیدم.

بعد همه همدیگرو خبردار کردن که ما اومدیم. فرشته هم صبح زود اومد. صبح وقتی بیدار شدی دیدی اونجاییم از خوشحالی داشتی بال درمیاوردی. بعدش هم ماهور و اومد و خیلی خوش گذشت خلاصه. خوب بود. دیشب برگشتیم خونه. و تو امروز مریض شدی. حالا هم که اینجا خوابیدی. 

یه موضوعی که هست که اینه که تو هنوز حرف نمی زنی. خیلی کارای عجیب غریب می کنی. به موسیقی شدیدا علاقه نشون می دی. و قدرت بدنی ات خوبه. اما کلماتت خیلی محدوده. هر چند شبکه که بردنت گفتن همه چیت عالیه. قدت بود 183، وزنت 11.5. حرکاتت هم عالیه. اما فکر می کنم این بی توجهی ات به حرف زدن، به خاطر شیطنت بیش از حدت باشه. فکر می کنم دیگه کم کم  داری به حرف میای. می دونم که همه چیزت خوب پیش می ره. فقط من یک کمی عجله دارم. 

چقدر حرف زدم امروز. و چقدر خوشحالم که اومدم برات نوشتم. مانترای کوچولوی من، یکی یکدونه ی مامان بابا. عشق من. گلم. عاشقتم. با ما باش. به ما اعتماد کن. و با ما رشد کن. به بهترین چیزها می رسی. به چیزی که شایسته اش هستی. تو بهترینی. به بهترین ها هم می رسی. دوستت دارم نازم. 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد