مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

درد دل مامان

1394/7/8 11:16
نویسنده : آناهیتا
396 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم. من دوباره اومدم. راستش دوست دارم برات بنویسم. هر چی. از اینکه وقتی بلند بلند می ختدی من و بابایی چه قدر ذوق می کنیم. چقدر خوشحال می شیم. روی شکمت صدا درست می کنیم . تو غش می کنی از خنده. راستی . جدیدا ها یه کار دیگه هم می کنیم. من تو رو میندازم سمت بابایی ، بابایی میندازه سمت من. می دونی خیلی هیجان زده می شی. اولا فکر کردم شاید بترسی. بعدش دیدم خودت دوست دوست داری اینکارو. وقتی قطع می کنیم میخوای که ادامه بدیم. به این می گن شیطنت مطلق. یه کاری هم من می کنم . می رم روی خوشخواب تختمون بپر بپر می کنم، تو غش می کنی از خنده. 

موهات بلند شده. می شه بالای سرت جمع کرد. خیلی خشگل می شی. رفته بودیم خونه مادرجون، دو روز صبح که بیرون کار داشتم، گذاشتمت خونه خاله فیروزه. اونجا بهت خوش گذشت. خاله فرشته خیلی خوشحال بود. از اینکه تو پیشش بودی. کلا اونجا راحت تری. دور و برت کلی آدم هست. اگر خدای نکرده مشکلی پیش بیاد  می دونم که یکی هست ازت مراقبت کنه. ولی اینجا چی؟ هیچکی نیست. هیچکی. همچنان در تلاشیم تا انتقالی من جور شه. خاله فیروزه هر هفته داره می ره اونجا. اینجا توی این اداره تازه جام عوض شده. یه جای خوب دارم. همکارای خوب. محیط کاری خوب. ولی تو از همه ی اینا مهم تری. اگه حتی حقوقم خیلی بالا بره، بازم نمی ارزه به تنها بزرگ شدن تو. دوست دارم خانواده داشته باشی. دوست دارم  دور و برت شلوغ باشه. این حق تواه که مادربزرگ و پدربزرگت رو ببینی.تو همشونو داری اما نزدیک تو نیستن. تلاشمو می کنم نزدیکشون باشی. بهت قول می دم تلاشمو می کنم  بهتر زندگی کنی. 

دوستت دارم عزیز دلم. همش توی قلب منی. 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد