مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

دوسالگی

1395/5/23 10:25
نویسنده : آناهیتا
434 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام مانترا جونم. دختر شیطون مامان و بابا. بعد از مدت ها دوباره اومدم سراغ وبلاگت. داشتن یه مامان پرمشغله همینم می شه. تقریبا چهاماه می شه که می ری مهد. البته دو تا مهد رو نپسندیدی و اصلا  حاضر نبودی حتی یک لحظه هم توشون بمونی. بلاخره به این یکی رضایت دادی. هر چند امکانات اون دوتای قبل بهتر بود. اما خب ناچار شدیم که بپذیریم توی این مهد بمونی. همینکه اونجا راحت باشی کافیه. راستش اوضاع اونطوری که من فکر می کردم پیش نرفت. و تو هنوز حرف نمی زنی. یعنی فقط از یک سری واژه ی محدود استفاده می کنی. البته ما برای این موضوع پیش متخصص بردیمت. و گفت فعلا نمی شه مشکلی رو تعیین کرد. اما همه چیز طبیعی به نظر میاد. خب پدر و مادر همیشه نگران هستن. و من امیدوارم که تو زودتر حرف بزنی. حرف می زنی . اما تعداد واژه ها محدوده. در عوض اونقد قشنگ آواز می خونی که واقعا دلم می ره موقع آواز خوندنت. آهنگ لالایی معروف گنجشک لالا رو تا آخر بلدی. خیلی با مزه می خونی. آهنگ سراومد زمستون هم تقریبا ریتمش رو بلدی. و خیلی آهنگ های دیگه. تا  10 بلدی بشمری. اما یکی از مشکلات اینه که هنوز ما رو مامان و بابا صدا نمی کنی. باز هم امیدوارم همه ی اینها زودتر حل بشه. و ما از نگرانی دربیایم. 

    اونقدر شیطونی که همه تو رو از روی کارات می شناسن. همه عاشقتن. بابایی تند تند ازت عکس می ندازه. و کلی یادگاری از روزهای بزرگ شدنت داریم. گاهی فکر می کنم حیفه که اینهمه زود می گذره . این روزها دیگه برنمی گردن. باید از لحظه لحظه اش استفاده کرد. 

    عید رفتیم مسافرت. سه تایی. و تو خیلی شیطونی کردی. می خواستیم بریم کردستان یا چابهار. اما از بندر عباس مجبور شدیم دیگه برگردیم خونه. سال تحویل یم خواستیم پاسارگار باشیم که بودیم. خوشبختانه اونجا بودیم. و از اینکه تو هم این لحظه ها رو تجربه کردی خیلی خوشحال بودیم. برای تو همه چیز جالب بود. و بعد حافظیه و  ارگ کریمخان. بعد از شیراز رفتیم بندرعباس و قشم. که فقط یک شب اونجا بودیم. بعدش هم برگشتیم به سمت خونه. که ششم فرودین روز تولد زرتشت، توی آتشکده ورهرام بودیم. و اونجا هم کلی از تو عکس و فیلم داریم. و دیگه اومدیم خونه. خسته بودیم. اما خاطره ی خوبی باقی موند. 

    توی اردیبهشت، رفتیم انزلی. البته با مادرجون اینا و خاله فرشته و خاله فیروزه.  و اونجا خوش گذشت. رفتیم قلعه رودخان. و بابایی تو رو تا بالا اورد. خوب بود. و عکس های قشنگی داریم از اون سفر. 

بعد از اون سفرها، باز هم سفرهای کوتاه دیگه ای داشتیم. اما یک روزه و نهایتا دو روزه بودن. و از تمامش عکس  مونده. 

    توی این ماه مجبور شدم سه روز پیشت نباشم. این اولین بار بود که شب پیش من نبودی. برای صعود به قله ی سبلان، رفتم اردبیل. دو روز رفت و برگشت. و یک روز هم خود صعود. دقیقا روز 14 مرداد بود. وقتی داشتم از خونه می رفتم و می خواستم باهات خداحافظی کنم، اونقد واسم ناز کردی که ناخودآگاه گریه کردم. اما خدا رو شکر مادرجون پیشت بود. مامان بابایی. که خیلی دوستت داره. و این خیال من رو راحت می کرد. خب من موفق شدم صعود کنم. و این اولین صعودمن در ارتفاع بالای 4000 بود. 4810 متر. 

    بعدش تولد تو شد. هفده مرداد. دو سالت شد. مادرجون و عمه ها و موژان اینا اومدن پیش ما. شب خوبی بود. و تو کلی کادو گرفتی. کادوی ما هم یه سه چرخه بود. هر چند بابایی برد واست بخره. که اونجا اونقد شلوغی کردی که مجبور شد برگرده. اما کادوت محفوظه. بوس

    این هفته دوشنبه برای صعود به دماوند می رم. و سه روز نمی بینمت. اما مادرجون گفته که میاد پیشت می مونه. دیگه صعود به کوه های چند روزه تموم می شه. و حالا حالا ها جایی نمی رم. 

    می خوام الگوی خوبی واست باشم. می خوام یاد بگیری که مستقل باشی و به من نیازی نداشته باشی. منظورم این نیست که پیشت نباشم. منظورم اینه که یاد بگیزی چطوری خودت باشی. چطوری روی پای خودت وایستی و یه آدم اجتماعی بار بیای. خیلی مهمه که قدرت تصمیم گیری داشته باشی که توی موقعیت های مختلف، بهترین تصمیم رو بگیری. برای من، از همه مهم تر اینه که تو بتونی خودت گلیم خودت رو از آب بکشی. من همیشه پیش تو نیستم. اما وقتی یاد بگیری که خودت باشی، اونوقت یه هیچکس نیازی نداری. اما بهت اطمینان می دم که ما همیشه کنارت هستیم و هر وقت نیازی به کمک داشته باشی، ما کنار توایم. اما من حس می کنم که تو به اندازه ی کافی قدرتمند و مستقل هستی و  این موضوع من رو خوشحال می کنه. 

    امیدوارم که مشکل حرف زدنت به زودی حال بشه و ما از نگرانی دربیایم. دیشب یه خورده سرماخوردی. نمی دونم بابایی امروز تو رو می بره مهد یا نه. از مادرجون خواستم که از فردا بیاد خونمون. چون من دوشنبه ظهر باید راه بیفتم . تا غروب یرسیم به اول منتطقه ی صعود به دماوند. امیدوارم بتونم به قله برسم و باعث افتخار تو باشم. 

    عاشقتم عزیزم. تو همه ی زندگی مایی. خوشحالم که تو هستی. خیلی خوشحالم. خدا تو رو به ما هدیه داده. آرزوم اینه که سه تایی با هم خوشبختی رو احساس کنیم و ازش لذت ببریم. 

دوستت دارم. بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد