دلم برات تنگ می شه
سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. امروز روز سومی هست که تو رو می ذارم و میام اداره. خب تو به مرور زمان عادت می کنی. اصلا شاید متوجه نشی. ما آدم ها اینطوری هستیم دیگه . هر طوری که ببینیم همونو قبول می کنیم . مخصوصا اینکه از اولش همونطوری بوده باشه . وقتی بزرگ تر بشی، چون از اول صبح ها پیشت نبودم برای تو یه چیز عادیه. برای من اما خیلی سخته. امروز صیح که میومدم هنوز خواب بودی. شیرخوردی و دوباره خوابیدی . البته الان دو هفتست که دیگه اصلا شیر منو نمی خوری. چقد واسه اینکه شیرمو نمی خوری غصه خوردم . اما دیگه قبول کردم نمی خوری. خیلی مقاومت کردم اما دیگه نخواستم بیشتر اذیتت کنم. حالا احساس می کن...
نویسنده :
آناهیتا
8:59