روزها
سلام مانترا جونم. یه عالمه برات چیز نوشتم پاک شد. دیشب حالت اصلا خوب نبود. همش گریه می کردی. منم حالم خوب نبود. سبزه خشگلی که درست کرده بودم خراب شد. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. اصلا حال هیچی رو نداشتم . تو هم همش می خواستی پیشت باشم. اومدم توی آشپزخونه ناهار امروز رو آماده کنم .خیلی گریه کردی. می خواستم بیام بغلت کنم. بابایی اومد بردت خوابوندت. شیر خوردی دیگه هم تا صبح بیدار نشدی. منو ببخش اگه خسته ام گاهی وقتا. دلم می خواست همش پیشت بودم. خیلی از لحظه های با تو بودن رو دارم از دست می دم. حیف. می آم خونه خسته ام . اما می خوام با تو باشم. باید انرژیم همش مال تو باشه. اما نیست. کاش می شد کار نکنم. اما اگه بگم نخوام ...
نویسنده :
آناهیتا
9:41