مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

تولدت مبارک

1394/5/17 12:58
نویسنده : آناهیتا
367 بازدید
اشتراک گذاری

مانترای من. از صبح تا حالا اومدم برات بنویسم. 10 بار یا بیشتر، نت همش خراب بود. اومدم بگم تولدت مبارک عزیز مامان. دوستت دارم عشقم. خیلی دوستت دارم. الان اشکام ناخوداگاه داره می ریزه، توی اداره هستم. نمی خوام همکارام ببینن. می دونی یاد اون موقع ها افتادم که توی شکمم وول می خوردی . جوجه ی طلایی صدات می کردم. مانترا کوچولو صدات می کردم. من که می دونستم می شنوی. یکسال پیش هفدهم جمعه بود. چقدر همه منتظر اومدنت بودن. وقتی تو بعد از 5 - 6 ساعت به دنیا نیومدی  و دکتر گفت باید سزارین بشم زدم زیر گریه. می خواستم وقتی به دنیا می آی بغلت کنم . می خواستم بگم خیلی خوش اومدی نشد. حسرتش تا اخر عمرم توی دلم می مونه. چقدر زحمت کشیده بودم که بتونم طبیعی به دنیا بیارمت . تمام 9، ماه رو ورزش های مخصوص انجام داده بودم. اما بدنم ظریف تر از اون بود که توی 4 کیلویی رو بتونه به دنیا بیاره. آره گریه کردم، اما به ماما می گفتم تا اتاق عمل رو آماده کنن من تلاشم رو می کنم. راستش پرستارهای اتاق عمل خیلی تعجب کرده بودن. اما من می خواستم بیدار باشم تو به دنیا بیارمت، هر چند بیهوشی کامل نبود اما یه بیهوشی خفیف هم علاوه بر بی حسی بهم دادن. با صدای گریه ی تو از تواب بیدار شدم. به دکتر بیهوشی گفتم بانو مانترا ست. بهش گفته بودم درش آوردین بهم نشونش بدین. صدام کرد گفت بیا اینم دخترت . دخترت رو ببین. تو رو نگاه کردم. چقدر سفید بودی. قدت هم حسابی بلند بود. و گریه کردم. از ته دلم. دیگه بردنت از پیشم. و بقیه ش کارای اتاق عمل بود. هنوز داشتم غصه می خوردم که چرا طبیعی به دنیا نیومدی. اما پرستارا بهم گفتن آفرین به غیرتت که اینهمه برای زایمان طبیعی تلاش کردی. اما من موفق نبودم. بعدها  دکتر حالیم کرد که مهم تر از همه ی اینا سالم بودن تو و منه. این مهمه.داشتم افسردگی می گرفتم. دکتر قانعم کرد. روز سختی بود برام. اما خوشحال بودم که تو سالمی. توی بیمارستان داشتی گریه می کردی  خاله پرستو تو رو گذاشت پیش من باهات حرف زدم آروم شدی. و بزرگ ترین لذت من شیر دادن به تو بود. جوجه ی من. خاطرات به دنیا اومدنت رو فراموش نمی کنم . وقتی به دنیا نمی اومدی همه گریه می کردن. خیلی ها پشت در اتاق زایمان منتظرت بودن. مادر بزرگ ها. پدرجون. خاله ها، عمه ها، یعنی بیمارستان رو بهواشغال درآورده بودن. بعدا یه عکس از بابایی دیدم که رفته بود توی حیاط بیمارستان نشسته بود سرشو گرفته بود توی دستاش ، مادرجونا هر دو تا گریه می کردن وقتی منو از اتاق زایمان بردن توی اتاق عمل. مامان بابایی نشست جلوی ویلچر منو بغل کرد زارزار گریه کرد بهم گفت تو چرا اینقد مظلومی، آخه توی کل مدت زایمان یه دونه هم جیغ نکشیده بودم. یک زایمان تمام شده که به عمل کشید، از اینکه چرا هر دوتا درد رو کشیدم اصلا ناراحت نبودم. من از درد نمی ترسم. از اینکه نمی تونستم بعد از به دنیا اومدنت بغلت کنم ناراحت بودم. نت دوبارا داره خراب می شه، امشب مادرجون مامان بابایی با عمه ها میان . اگه فرصت کردم بازم برات می نویسم.   

عاشقتم عزیزم. تو رو توی دلم بزرگ می کنم. امیدوارم از اینکه مادر توام لیاقتش رو داشته باشم.

توی وبلاگم برات یه شعر نوشتم. امروز. بعدا بزرگ شدی بهت نشون می دم. دوستت دارمماچ

 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد