مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

درد دل

1394/7/8 9:04
نویسنده : آناهیتا
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانترا جونم . عزیز دل مامان. ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم. بعضی وقتا میام بنویسم میبینم این نت ایراد داره. نمی شه. بعضی وقتا کاری پیش میاد. ولی کلا بهانه آوردن بی معنیه.باید بیشتر بیام اینجا. آخرین باری که برات نوشتم هنوز خوب راه نمی رفتی . یک ماه پیش بود. هشتم.شهریور. جمعه ی همون هفته یعنی سیزدهم بود. موژان با دایی و زندایی اومده بود خونمون. تو خیلی هیجان زده شده بودی. همش دوست داشتی با موژان بازی کنی. حتی بغلش کردی بوسیدیش. بعدش از شدت هیجان از جات بلند شدی شروع کردی به راه  رفتن. فقط چند قدم. اما این اولین بار بود که خودت اراده کردی بایستی و راه  بری. بدون تشویق. وای نمی دونی چقدرهیجان زده بودم. از اون روز دیگه خودت راه رفتی. تا الان که دیگه می دویی. آخ که نمی دونی چه شیطونیای با مزه ای هستن. قبلا گفته بودم عاشق پتو و ملافه ت هستی. پتوت رو می گیری دستت  یا می ذاری روی سرت مث چادر راه می افتی توی خونه . از این اتاق به اون اتاق. یا با یه دست پتو با یه دست دیگه ملافه ات رو می گیری. می کشی دنبال خودت. بعضی وقتا هم همرو با خودت می بری توی خونه ات که خاله پرستو برات خریده. یه بار رفته بودی توی خونت. من توی آشپزخونه بودم. من نمی دونستم رفتی اون تو. داشتم توی هال رو نگاه می کردم دیدم نیستی. صدات کردم. یهو دیدم یه سرکوچولو از توی خونه اومد بیرون.یه نگاه بهم انداختی بعدش رفتی دوباره توی خونه. صحنه ی واقعا خنده داری بود. یه جوری که انگار اونجا واقعا خونته. 

حالا هفت تا دندون داری. 4 تا پایین 3 تا بالا. فکر کنم دندونای کرسیت هم داره در میاد. چون همش دندونات  رو به هم می سابی. همچنان عاشق یخچال هستی. عاشق آهنگی.  وقتی برات آواز می خونم همراه من می خونی. مخصوصا اون آهنگ شجریان با ریتم خواننده ی قرقیزی. اون خانم  زیبا . الان اسمش یادم رفته . ای مه من. ای بت چین. آهنگ بت چین. خیلی دوسش داری. 

چند بار مادرجون و آنیسا اومدن خونمون که به تو خیلی خوش گذشت. 

چند روز پیش یه دوست آلمانی اومد خونمون. مونیکا. ازش خواستم باهامون بیاد خونه ی مادرجون اینا. رفتیم باهم. سه روز با هم بودیم. خیلی خوب بود همه چی. یه روز هم  که جمعه بعد از مراسم عیدقربون دندون سری ماهور بود. خوب بود اونجا هم. تو دوست داشتی. کلی شیطونی کردی. این هفته هم جمعه عید غدیره. ما باید بریم .یش مادرجون. اما نمی تونیم. چون به مونیکا قول دادم برم ببینمش. و قراره از هم جدا بشیم. دیگه از منطقه ی ما خارج می شه. می ره یه جا دیگه. کل ایران رو داره می گرده. تو دوسش داشتی. بوسیدیش. می رفتی بغلش. انگار وقتی باهات حرف می زد تو می فهمیدی. البته اینکه بچه ها محبت آدمها رو یه جور دیگه می بینن داستانش فرق می کنه. مطمءنم تو  می فهمیدی اون چقد تو رو دوست داره. 

حالا فقط خاطرات خوبش برای ما مونده. روزای خوبی که با هم داشتیم. 

مانترا جونم، داری بزرگ می شی، بعضی وقتا دلم می گیره که چقدر این روزها سریع اتفاق می افته. و من شاید اونطوری که باید باهات نیستم. وقت نمی گذرونم. اما دوست دارم که با تو بیشتر باشم. صدای خنده هات رو بیشتر بشنوم، و بشینم عاشقانه نگاهت کنم. دیشب بردمت بیرون، توی کوچمون یه فروشگاه لوازم تحریر هست. برات برچسب و کتاب داستان خریدم. دوست داشتی، اون فروشگاه رو هم گذاشته بودی روی سرت. اما خوش گذشت. 

الان می رم . فکر کنم بتونم امروز دوباره بیام برات بنویسم . دوستت دارم 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد