مهمونی با بچه های فامیل
سلام مانترا جونم. عشق شیطون مامان. انگار اصلا خواب نداری. با خواب مبارزه می کنی. تا حد امکان بیدار می مونی و شیطونی می کنی. به قول بابایی تا وقتی باتریت تموم نشده سرجات نمی شینی. دیشب افطار خونه خاله بابایی دعوت شدیم. خاله مریم.. اولش که خواب بودی. بیدار شدی زدی زیر گریه. بعدش یه کم با مادرجون بازی کردی. رفتی توی حیاط با بچه ها بهت خوش گذشت. اما در نهایت بیشتر گریه کردی. خوشحال خوشحال نبودی. موقع برگشتن هم زینب و فاطمه دخترخاله های بابایی با عمشون همراه ما اومدن. بازم توی ماشین گریه می کردی. البته معلوم بود خوابت میومد. آخرش هم قبل از اینکه برسیم خونه خوابت برد. تا صبح که من میومدم هم دیگه بیدار نشدی. دیروز صبح با بابایی رفتی حمو...
نویسنده :
آناهیتا
9:35