دلتنگی
سلام مانترا کوچولوی مامان. دلم برات تنگ شده. دوباره سر کار میام. بعد از یک هفته خوشگذرونی با تو ، دوباره از تو محرومم. دیروز صبح که میومدم فک کن ساعت 7 صبح بیدار بودی داشتی نگام می کردی و می خندیدی. اشک توی چشام جمع شده بود. برات بای بای کردم . یواش دستت رو از زیر پتو بیرون آوردی به نشونه بای بای گرفتی به سمت من. از اتاق اومدم بیرون که دیگه نبینمت. چقدر سخت بود. امروز صبح خدا خدا می کردم بیدار نشی که چشمات رو نبینم. خب وقتی بیداری برام سخت تره. می دونی، از خدا خواستم هیچوقت یادم نره که تو چقدر با ارزشی. هیچوقت یادم نره که چه گنج گرانبهایی دارم. هر چی هم بی حوصله باشم نذارم تا وقتی به من نیاز داری ازم دور بشی. م...
نویسنده :
آناهیتا
10:24