مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مانترا

مانترا در تعطیلات سه روزه

سلام مانترا جونم. دیگه می خوام نگم مانترا کوچولو. چون چند روز دیگه یکسالت می شه. سه روز تعطیل بودم. رفتیم خونه ی مادرجون اینا. یعنی از پنجشنبه بعد از ظهر تا دیروز عصر یکشنبه که برگشتیم خونه. خیلی خوب بود. حسابی این چند روز بارون اومده بود، هوا خنک شد. کلا خیلی بازی کردی. شنبه که عید فطر بود همه بودن . جمعه دایی امیر اینا هم بودن که تو با بیتا و دایی خیلی بازی کردی. کلی خندیدی. شنبه شام هم خونه ی خاله فیروزه بودی که کلی بازی کردی با فرشته. دیروز با اینکه بارون بود رفتیم بیرون دور زدیم. پرشیا و دریا . البته شنبه هم با  بابایی خاله آتوسا و ماهور و آیلین با عمو حسین رفتیم دریا کنار. خیلی با حال بود. تقریبا اولین بار بود که بردیمت دریا. یه ک...
29 تير 1394

بدون عنوان

سلام مانترای خشگل مامان. خدا رو شکر این  روزا با  اینکه این همه گرمه غذا خوردنت اوضاعش بهتره. اون  هفته خوب نبود . حالا بهتر شدی. نمی دونم این وبلاگ چه مشکلی داره. خیلی کند تایپ می شه. اذیتم می کنه. بعدا بازم میام می نویسم..
21 تير 1394

بانو مانترای تاریخدان

سلام مانترا کوچولو. عشق مامان. همین الان یک عالمه واست نوشتم پاک شد. اشکالای صفحه های اینترنت همینه. البته نوشتن با تبلت زیاد هم آسون نیست. به نظرم با کامپیوتر خیلی راحت تره. چون من 10 انگشتی تایپ می کنم و با این تبلت نهایتا می شه با 2 انگشت تایپ کرد.صبح وقتی می اومدم هنوز خواب  بودی، اینروزا بعضی وقتا که دارم آماده می شم از خواب پا می شی. منو می بینی  شروع می کنی به خندیدن. دنبالم توی خونه  راه می افتی، کلی می خندم به این کارات. داری بزرگ می شی. قدت بلند شده. اما به نظرم وزنت کمه. برای این سن و قد. راستش اونقد ورجه وورجه داری که گوشت به تنت نمی مونه. اون هفته 9 کیلو بودی. فکر نمی کنم تا تولدت حتی 10، کیلو هم بشی  با این ...
16 تير 1394

تولد عمه نسیم

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخشید که این روزا اذیت می شی. اما از دست من کاری بر نمیاد. دیروز صب ساعت پنج و نیم بیدار شدی. تا من می خواستم برم سر کار همینطوری شیطنت کردی. بازی کردی. ظرف شکر رو از روی میز پرت کردی پایین مجبور شدم ساعت شش و نیم صبح جارو برقی روشن کنم. خلاصه تا از در خونه بیرون بیام همینطوری دنبالم راه افتاده بودی. دیگه یواشکی از در خونه اومدم بیرون. ظهر مادر جون مامان بابایی زنگ زد و گفت تولد عمه نسیمه بریم خونشون. گفتم باشه. البته از اینجا 2 ساعت راهه. شبم باید برمی گشتیم خونه. اما نخواستم دلشو بشکونم. تولد دخترش بود دیگه. البته عمه خبر نداشت. چند بار برنامه هی بهم خورد باز گفتن می ریم. آخرش ساعت 6 راه افتادیم. تو که از صبح ...
8 تير 1394

مهمونی با بچه های فامیل

سلام مانترا جونم. عشق شیطون مامان. انگار اصلا خواب نداری. با خواب مبارزه می کنی. تا حد امکان بیدار می مونی و شیطونی می کنی. به قول بابایی  تا وقتی باتریت تموم نشده سرجات نمی شینی. دیشب افطار خونه خاله بابایی دعوت شدیم. خاله مریم.. اولش که خواب بودی. بیدار شدی زدی زیر گریه. بعدش یه کم با مادرجون بازی کردی. رفتی توی حیاط با بچه ها بهت خوش گذشت. اما در نهایت بیشتر گریه کردی. خوشحال خوشحال نبودی. موقع برگشتن هم زینب و فاطمه دخترخاله های بابایی با عمشون همراه ما اومدن. بازم توی ماشین گریه می کردی. البته معلوم  بود خوابت میومد. آخرش هم قبل از اینکه برسیم خونه خوابت برد. تا صبح که من میومدم هم دیگه بیدار نشدی. دیروز صبح با بابایی رفتی حمو...
3 تير 1394

رشته ها ماکارونی در دستان مانترا

سلام مانترا کوچولو. دیگه بزرگ شدی. قدت بلند شده. قدت شده 76 سانت. هر چند هر وقت می بریمت شبکه کمتر از اندازه واقعی می نویسه. امروز چهارشنبه است. یکشنبه برای اولین بار برات ماکارونی درست کردم. وای واقعا صحنه خوردنت دیدنی بود. رشته ها رو توی دستت می گرفتی فشار می دادی. اصلا از هیجان نمی دونستی چیکار کنی. بعدم بشقاب رو خالی کردی توی سفره خودت بغلش کردی شروع کردی به گاز زدن بشقاب اونروز ازت عکس انداختم ولی دوربین کارت حافظه نداشت. اینطوری شد که هیچی عکس نداریم از اون لحظه. اما دوباره دوشنبه و سه شنبه یعنی دیروز و پریروز  برات ماکارونی  درست کردم و از همش عکس انداختیم. خیلی با حال بود. و تو خوردنش رو دوست داشتی، منم کلی حال کردم. داری ...
27 خرداد 1394

مانترا دست می زنه بدون کمک می ایسته

سلام مانترا جونم. عشق مامان. این روزا زیاد نمیام اینجا. اما سعی می کنم هر وقت اتفاق جدیدی می افته بیام بنویسم. اون هفته سه روز تعطیل بود . به اصرار مادرجون و پدرجون رفتیم خونشون. سه شنبه شام خونه خاله فیروزه بودیم. فرشته داشت از خوشحالی بال در می آورد. از اینکه تو رو می دید. بعدش رفتیم خونه مادر جون اینا تا جمعه ظهر. پنجشنبه شام رفتیم بیرون. خب خیلی شلوغ بود. رفته بودیم عطاویچ. به نظر من که غذاش عالی بود. توی روزای دانشجویی یکبار شعبه سعادت آبادشو رفته بودم. غذاشو دست داشتم. برام خاطره انگیز بود. از اینکه یه شعبش رو توی شهر ما زدن خوشحال شدم. اونشب اونجا برای اولین بار بود که تو دست زدی . دس دسی. وای نمی دونی چقد با هیجان اینکارو انجام می دا...
18 خرداد 1394

مانترای احساساتی تنهایی می ایسته

سلام مانترا کوچولو. صبح بخیر مامانی. امروز صبح که می اومدم بیدار بودی. ساعت 7 صبح  راه افتادی دنبالم توی خونه هرهر می خندیدی. دسته های دراور رو گرفته بودی بلند شده بودی و سخنرانی می کردی. خدا می دونه چی می گفتی. دیروز برای اولین بار بدون کمک ایستادی. وای نمی دونی چه حالی شدم. چقد ذوق کردم. کیف داشت. قشنگ خودت دستت رو از صندلی ول کردی وایستادی. داشتی کنترل تلوزیون رو می کردی توی دهنت. نمی دونم چرا اینقد عاشق موبایل و کنترل هستی. بابایی همرو با الکل تمیز می کنه. اصلا شیطونی از چشات می باره. ولی خب خیلی وقتا هم می شینی با اسباب بازی هات سرگرم می شی هیچی نمی گی. این فرایند ممکنه 10 دقیقه طول بکشه. نه بیشتر. وای نمی دونم چقد هیجان انگیزه وقت...
10 خرداد 1394

مامان نگران

سلام مانترا کوچولو. عسلم. دختر شیطون مامان. شیطون به حدی که بهتره بگم از دیوار راست بالا می ری. دو سه روزه یه کم بی قراری می کنی. اولش انگار به خاطر دندون بود. ولی انگار حالا واسه گرماست. خوابت خوب نیست. بد می خوابی. مادرجون اینا از یکشنبه خونه ما بودن. پنجشنبه بعد از شام با دایی نا که از غروب اومده بودن خونمون رفتن خونه دایی. فردا برمی گردن دوباره. تو هم اونشب کلی با بیتا بازی کردی.اصلا شیطنت از سر و روت می بارید. توی چشمات پر از شیطونی. اما وقتی می خوای بخوابی خیلی طول می کشه. اونقد وول می خوری اونقد می خزی تا خسته میشی می افتی یه گوشه می خوابی. خودت روزا می ری سراغ اسباب بازی هات همرو می ریزی بیرون همه چیو می کنی توی دهنت. پنجشنبه داشتم ب...
9 خرداد 1394

سخنرانی مانترا

سلام مانترای مامان. سلام عزیزم عشقم. این روزا زیاد حوصله نداری . در عین اینکه خیلی شیطونی می کنی اما بیقراری. فکر می کنم بقیه دندونات هم داره درمیاد. دیشب خیلی گریه کردی. اصلا دو سه شبه خیلی گریه می کنی. بعد از خستگی هلاک می شی می خوابی. برات استخر خریدیم. فکر کنم اول هفته بود. بادش کردیم با یه توپ خشگل و یه حلقه بادی. اما هنوز باهاش راحت نیستی.  اما فک کنم دلت می خوا د هر روز بری حموم. پریشب ساعت 12 فرمان دادی ببریمت حموم. من که خیلی با تو بهم خوش می گذره.این روزا دستت رو برام دراز می کنی برای اینکه بغلت کنم . من عاشق این کارتم. کیف می کنم. روزا بابایی تو رو میاره اداره منو می بینی . ده دقیقه یه ربع با هم هستیم،. بعدش تو می ری. همینقد ...
3 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد